با قدم های سنگین از تاکسی پیاده شد و همین که زانوهاش لرزید، یونگ گوک بازوش رو چسبید تا از زمین خوردنش جلوگیری کنه.
باید از یونگ گوک ممنون می بود که پیشنهاد داد همراهش بیاد چون در غیر اینصورت نمیتونست به تنهایی از مالزی تا کره رو همراه ته اوه طی کنه.توی مسیر گاهی اوقات اونقدر توی فکر و احساسات خودش فرو میرفت که فراموش میکرد ته اوه هم همراهشه و حضور یونگ گوک برای مراقبت از هردوشون باعث آرامش بود.
"خوبی؟"
یونگ گوک که هنوز دستش دور شونه های سهون بود کنار گوشش زمزمه کرد و اون فقط سر تکون داد.
اون لحظه خوب بودن براش ممکن نبود.
به سمت جمعیتی که حالا در حال پراکنده شدن بودند حرکتشون رو ادامه دادند.
مثل همیشه دیر شده بود. برای تشکر از خانم کیم بخاطر عشق و محبت مادرانه ای که نثارش کرده بود دیر شده بود.برای عذرخواهی بخاطر ترجیح دادن احساسات خودش به خوشحالی اون و حتی برای نشون دادن پسر زیباش به اون دیر شده بود.واسه اینکه درک کنه دیگه قرار نیست اونو ببینه و ازش خداحافظی کنه هم دیر شده بود.
روی زانوهاش نشست، با نگاه بی روحش به عکس بالای قبر که با رزهای سفید و سرخ،گل های مورد علاقه خانم کیم،تزئین شده بود خیره شد.
سرش رو بالا گرفت و به آسمون تیره نگاه کرد.نسیم خنک بهار به صورتش میخورد اما اون آرامشی رو که محتاجش بود بهش نمیداد.تمام تلاشش رو کرد که جلوی جاری شدن اشک هاش رو بگیره اما موفق نبود.میخواست با تمام وجودش فریاد بزنه و این حس پشیمونی و ناامیدی که قلبش رو پر کرده بود رو رها کنه اما کریس رو دید که درست روبه روش زانو زد.
هیچ وقت چهره کریس رو اینقدر خسته ندیده بود.بدون فکر و مکثی خودش رو توی آغوشش جا داد و اینبار با خیال راحت اشک هاش رو رها کرد.جوری کریس رو به خودش میفشرد که انگار زندگیش به وجود اون بستگی داره.
"مام..."
نفسی گرفت و ادامه داد.
"از من متنفره..."
"نه،مام حتی تورو بیشتر از من دوست داره."
تلخ خندید و حلقه دست هاش رو دور شونه سهون محکم تر کرد.
چطور میتونست با وجود از دست دادن مادرش اینقدر قوی باشه؟
آروم موهای سهون رو نوازش کرد و به صورت رنگ پریده ش بوسه ای زد.
"نه،گریه نکن.اون دلش نمیخواد ما واسه رفتنش اشک بریزیم."
"من ترکش کردم."
بخاطر گریه هاش صداش گرفته بود و نمیتونست دست از سرزنش کردن خودش برداره.
"نه،تو کار اشتتباهی نکردی.اون تو رو درک میکنه.میدونی اخرین چیزی که بهم گفت چی بود...؟"
مکث کرد.سهون فهمید که داره اشک هاش رو پاک میکنه.
"میخواست بهت بگم که مثل پسر خودش دوستت داشت.توی اون شرایط باید به من میگفت که دوستم داره اما نگفت.تبعیض دردناکیه."
سهون از کریس فاصله گرفت وبا لبخندی دردناک به چشم های قهوه ایش خیره شد. غم توی نگاهش رو نمیتونست مخفی کنه اما اونقدر مغرور بود که نمیخواست نشونش بده و برای اینکه از نگاه خیره سهون فرار کنه کمکش کرد تا دوباره بایسته.
"بیا بریم.به زودی بارون میگیره."
"هیونگ!چطوری میتونی اینقدر قوی باشی؟"
سهون وقتی ایستاد بین سکسکه هاش گفت.
کریس آهی کشید و قبل از اینکه برای جواب دادن به سهون رو کنه، نگاهی به قبر مادرش انداخت.
"چون کسایی هستن که من باید ازشون مراقبت کنم، که شامل توهم میشه."
لبخندی به نشانه قدردانی روی لب های سهون نشست.
"با !مـَ !"
سهون با شنیدن این صدا به خودش اومد و سمت ته اوه که توی بغل یونگ گوک با اخمی کودکانه دست های تپلش رو سمتش دراز کرده بود چرخید.اوه خدا،اون حسودیش شده بود.
خواست سمت ته اوه بره که توجهش به پیکری که روی صندلی چرخدار نشسته و با چهره و نگاه بی روحی به سنگ قبر خیره شده بود جلب شد و تمام بدنش یخ زد.قلبش محکم و قوی به سینه ش میکوبید. جونگین بود؟روی صندلی چرخدار؟
چقدر عوض شده بود.
جسم شکسته شده...
موهای بلند...
ریش...
و گونه های بیرون زده...
چقدر بیمار و کثیف بنظر میرسید.
وقتی نگاه جونگین پیداش کرد از وحشت نفس کوتاه و سریعی گرفت.انگار قلبش لحظه ای ایستاد.جونگین هم به اندازه خودش شوکه شده بود.
چند لحظه ای به هم خیره موندند.چیزی توی چشم های جونگین بود که سهون سعی میکرد انکار کنه متوجهش شده، اندوه بود و اشتیاق.
بعد مدتی که به خودش اومد بهش پشت کرد.اصلا دلش نمیخواست ببینتش.
"سهون!"
صداش کرد اما اون نادیده گرفتش و به راهش ادامه داد و این شد که صدای بلند افتادن چیزی رو روی زمین شنید.
چرخید،جونگین روی زمین ناله میکرد و صندلی چرخدارش کنارش وارونه شده بود.کریس سمتش دوید تا کمکش کنه اما اون بی توجه دستش رو پس زد.
"سهون نرو!خواهش میکنم،لطفا تنهام نذار!"
اشک میریخت و با کف دست هایی که از فشار سفید شده بودند پاهای بی حسش رو سمت سهون میکشید.چهره ناامیدش سهون رو میترسوند. چه اتفاقی برای جونگینی که اون میشناخت افتاده بود؟
این که الان رو به روش بود اونقدر رقت انگیز بود که نمیشد توصیف کرد.
به پای سهون چنگ زد و جوری بهش چسبید که انگار زندگیش به اون وابسته ست.
نتونست فشار وزن جونگین روی پاهاش رو تحمل کنه و روی زانوهاش نشست.جونگین اینبار بهش آویزون شد و سهون رو توی آغوشش کشید اونقدر محکم که حس میکرد الانه که تموم استخون هاش خرد بشه و به سختی میتونست نفس بکشه.
"خواهش میکنم تنهام نذار.من عاشقتم،عاشقتم،عاشقتم."
و همینطور به تکرار جمله عاشقتم ادامه داد.
سهون نمیدونست دقیقا چه حسی داره.این اعترافی که داشت میشنید اصلا سبک جونگین نبود و لبریز بود از ناامیدی.این قلب کوچیکش رو پر از وحشت میکرد.چشم هاش رو بست و نفس عمیقی کشید چون تا االان فراموش کرده بود باید نفس هم بکشه. نباید همچین حسی میداشت اون باید از جونگین متنفر می بود.
"جونگین..."
کریس صداش کرد و سعی کرد قبل از اینکه کاملا سهون رو خفه کنه جونگین رو عقب بکشه.
"نهههه!!"
جونگین فریاد زد.
"سهون من معذرت میخوام!لطفا ترکم نکن.ترکم نکن. خواهش میکنم!لطفا!"
و اشک هاش روی شونه سهون چکید و کم کم اونقدر شدید شد که تمام صورتش رو خیس کرد.
نمیدونست چکار باید کنه.چرا دیدن این حال و روز جونگین قلبش رو درد میاورد؟ عذاب میکشید. در صورتی که نباید همچین احساسی میداشت و باید از دیدن این وضعیتش خوشحال میشد.
اما، دست هاش رو به کمر جونگین رسوند وآروم نوازشش کرد تا وقتی که جونگین دوباره آروم شد و نفس هاش منظم شدند.وقتی فقط صدای سکسکه های پراکنده جونگین جای صدای هق هق توی گوش هاش پیچید کمی ازش فاصله گرفت.
"اون ته او ست؟ته اوی خودمون؟"
لحنش پر از غم بود و این قلب سهون رو شکست.
بدون اینکه نگاهش کنه سر تکون داد قلبش توان دیدنش توی اون وضعیت رو نداشت.
لب های خشک جونگین به لبخندی باز شد.
"ته اوه!بیا پیش بابا."
و بازوهاش رو سمت ته اوه گرفت.
سهون دیگه نتونست تحمل کنه و اشک هاش بالاخره صورتش رو خیس کردند.
ته اوه شانس دیدن مادربزرگش رو از دست داده بود و حالا میتونست پدرش رو ببینه.اما چقدر طول کشید تا بتونه اسمش رو از زبون پدرش بشنوه.
ته اوه لحظه ای با وحشت به پدرش نگاه کرد و بعد زد زیر گریه.سرش رو توی گودی گردن یونگ گوک فرو برد،دست هاش رو دور گردنش محکم تر کرد و با تمام وجودش اشک ریخت.
حتی نمیخواست به جونگین نگاه کنه.
" بو !!بو !!"
بین سکسکه هاش میگفت و پاهای کوچیکش توی بغل یونگ گوک تکون میخوردند.سهون میدونست منظورش اینه که یونگ گوک از جونگین دورش کنه.ازش ترسیده بود.
اشتیاق توی صورت جونگین با دیدن این واکنش مرد.مدتی به کف دست هاش خیره شد و بعد دنبال صندلی چرخدارش گشت. با همون چهره بی روح و کمک کریس از صندلی بالا رفت و بی هیچ حرفی ازشون دور شد و سهون فقط تماشاش کرد.نمیتونست حدس بزنه که توی ذهن جونگین چی میگذره.
![](https://img.wattpad.com/cover/171740027-288-k663799.jpg)
ESTÁS LEYENDO
~•HURT•~{Persian Ver./completed}
Fanficسهون پرستار منزوی و گوشه گیر بعد از خیانت عشقش چانیول با بهترین دوستش بکهیون ، تن به ازدواج اجباری با جونگینی میده که قراره 8 امین سالگرد رابطه اش با کیونگسو رو جشن بگیره. ازدواج اجباری با کسی که به مدت 8 سال عاشق دوست پسرش بوده و هنوز هم هست میتون...