کبودی‌ و اولین‌ سیگار‌ها

2.2K 277 122
                                    

کبودی.
کبودی.
اه.
همه جا کبودی. چرا انقدر ترکیب این بنفش و آبی منفور بود؟!
هوا کبود بود. نفس کبود بود. گردنش کبود بود.
چند وقت بود کبودی شده بود رنگ ثابت زندگیش؟!
انقدر مشت خورده بود از این‌ور و اونور که به جز کبودی رنگ دیگه‌ای رو تشخیص نمی‌داد.

کبودی‌رو قورت داده بود و حالا قلبشم بنفش و آبی تیره‌ منفور بود.
سفیدارو خیلی وقت پیش سر بریده بود.
رگ‌های کبودش اینو داد می‌زدن. ملافه‌های خاکستریش داد می‌زدن.

چرا همش صدای داد می‌اومد؟
محض رضای خدا!
سرش درد می‌کرد.
یه پَر سرگردون و معلق بود که تا سقوطش چیزی نمونده بود.
تا به آتیش کشیده شدن و غرق شدنش کمتر از یه پلک زدن مونده بود.

یه صداهایی داشت می‌اومد.
انگار داشت تو کویر سیل می‌اومد.
یا شایدم آهوها داشتن گرگ‌هارو شکار می‌کردن.
صداهای مزخرفی که همیشه اسید میشدن و رگ‌های مغزشو می‌سوزندن و هیچ وقتم نفهمید که چیَن.

از تکون خوردن ملافه‌ی روش،
تازه یادش اومد کسی هم کنارشه.
که انقدر غرق شده بود که سیگار تا آخر سوخته بود و از حس داغی روی نوک انگشتش، روی تخت ولش کرده بود و اگه اون فرد برهنه پرتش نمیکرد روی سرامیک،
شاید الان همه سوخته بودن و کبودی‌ها محو میشدن.

حتی الان هم که چشمش به پسر بغلیش افتاد،
تا چشم کار می‌کرد کبودی بود.
نگاهش رفت روی پاکتی که التماس می‌کرد تا برداشته شه.
سیگاری که انگشت‌ها حسرتش رو می‌خوردن و نیکوتینی که سلول‌ها فریادش رو می‌زدن.

ملافه‌ی خاکستریِ تیره و خنک، رو جفتشون رو پوشونده بود و باد سردی که از لای پنجره‌ی نیمه باز می‌اومد، دست و بدن جفتشون رو می‌لرزوند.
هوای یخبندون دسامبر هم حتی باعث نمیشد پنجره بسته شه.

چون هیچکس نمیدونست بی‌هوایی خفش می‌کنه.
اگه می‌بست، اکسیژن لعنتی تموم میشد و کبودی‌ها برنده میشدن.
خفه میشد و دیوارا حمله می‌کردن و هستش رو نیست می‌کردن.

دود سیگار تازه روشن شده و به لبِ پایین چسبیده، از لای درز پنجره بیرون میره و بقیش، میرن و ریه‌رو سیاه می‌کنن.
می‌شینن و از کثافتشون قلب جیغ میزنه.
چندمی بود؟
خواست از فرد بغلش بپرسه که دید پشتش بهشه.
زیر ملافه مچاله شده و فقط موهای قهوه‌ایش بیرونه.

چشم‌های خستش بی‌تفاوت از بدن روبروش گذشت و دست‌هاش فندک مشکی‌رو بی‌هدف روی زمین پرت کرد.
دیگه بهش نیازی نبود.

"اینجا می‌مونی؟"

برای اولین بار توی این اتاق تاریک، توی این شب سرد، حرفی رد و بدل شد.
هیچ روح زنده‌ای توی اون اتاق نبود.
هیچی.

"آره."

صدای پسر بلند شد. هرچند آروم. هرچند خسته.
اهمیتی نداشت اگه می‌موند یا می‌رفت.
راستشو بخواید،
هیچ چیزی هیچ اهمیتی نداشت.

آخرین نقطه‌ی گرم توی اون قطب،
سیگاری بود که گرفتار فلز سرد کناره‌ی تخت شد و بعدش،
تمام غنچه‌ها یخ زدن.


دوستاتون رو تگ می‌کنید؟!
دوستون دارم.

Cigarettes After SexWhere stories live. Discover now