ای‌‌کاش‌ها و آخرین سیگارها

471 131 63
                                    

داستان ما، خالی از من و تو بود.

کمی من داشت و کمی تو.
ما رو کم داشت و این فیلم، بدون هیچ مایی پر شد.

سیاه و سفید پر شد و نفهمیدم کِی من بی‌تو شد تو، بی‌من.

داستانمون جلو رفت و توی کتاب قصه‌مون، پر شد از خط‌خطی‌های بی‌معنی و سیاه. پر از شکلک‌هایی شبیه جیغ ونگوگ. پر از زشتی‌های بدرنگ.

اونقدر توی کتابِ جلد چرم ما به جای نوشتن درباره‌ی مهتاب و شبتاب و من و تو، خط‌خطی‌های سیاه کردن که کاغذهامون پاره شد و ما جوهر سیاه بالا آوردیم.

اونقدر توی نوار فیلم ما به جای عکس میخکِ شبنم خورده و بادبادک رنگین‌کمونی و لبهای من روی گونه‌ی تو، فیلم خالی و برفکی ضبط کردن که چشم هامون تَرَک برداشت و موسیقی متن زندگیمون شد تکرار بی‌وقفه‌ی خش‌خش‌ها.

لیام به در نیمه باز خیره می‌‌مونه.
تردید رفتن و نرفتن و تجربه‌ی گرفتن تصمیم‌های اشتباه، مغزش رو به بازی می‌گیره و در نهایت پاش رو به داخل اون خونه میذاره و  با بستن در، حواسش رو پشت در جا میذاره.

نگاهش دور تا دور خونه می‌چرخه. دلش برای کفش‌های پرت شده روی زمین و کت افتاده شده کنار پایه‌ی کاناپه میره و لبخند محوش روی صورت خستش می‌شینه.
لیام زین رو دوست داشت. زین هم دیوانه‌وار عاشق لیام بود.
ولی هردو پر بودن از اشتباه و این شد که هیچ مایی بین اونها تشکیل نشد.

زینی که مطمئن از شنیدن صدای بسته شدن در شده، حالا با خیال راحت به سمت تنها اتاق خونه کوچیکش میره و پنجره‌ش رو باز می‌کنه و همینجوری به ستون کنار پنجره تکیه میده. تخت سیاه رنگش نامرتبه و لیوان های نشسته‌ش همه‌جا دیده میشه. 

باد ملایم پرده حریر رو به رقص درآورده بود اما افکار زین آروم بود. می‌دونست داره چیکار می‌کنه حتی با وجود حس عطر تلخ لیامی که وارد اتاق شد.

نگاهش گره‌ خورد به بسته‌ی باز نشده‌ی سیگار و فندک مشکی رنگ روی عسلی کنار تخت.

"زین؟"

زین، صدای لیام رو می‌پرستید.
وقت‌هایی که لیام زین‌رو صدا می‌زد، زین کنده شدن یک گلبرگ رو از قلبش حس می‌کرد.
حس خونه بهش می‌داد.
حس خونه‌ی ویرونه‌ای که تنها چیز باقی‌مونده‌ی توش، درخت هلویی‌ایه که هنوز هم شکوفه میده.
همون حس دردناک من رو با اسم خودت صدا بزن و من تو رو با اسم خودم صدا می‌زنم.

زین تکیه‌ش رو از ستون کنار پنجره برمی‌داره و به سمت لیام قدم بر‌می‌داره.
تونست تصور کنه که اگر داستانشون رو کس دیگه‌ای نوشته بود، الان پیچک‌های سبز از این ستون بالا رفته بود و به‌جای سیگار، شمع‌های معطر چیده شده بودن.

با هر قدم نزدیک شدن، تخیلاتش جون گرفت. با هر قدم، عقده‌هاش ریشه زدن و شاخ و برگ دادن و از فشار اون‌ها، چشم‌هاش رو به خیسی رفت.
اونقدر نزدیک شد که حالا همه‌چیز خاموش بود و تنها ستاره‌ی روشنش، لیام بود.
اونقدر نزدیک که با چشم‌هاش صدای نفس‌هاش رو بویید و با قلبش، ضربان لیام رو لمس کرد.

لیام ساکت و صامت ایستاده بود.
به پسرک آرومش نگاه می‌کرد و کم‌کم چشم‌های اون هم رو به خیسی رفت.
زینی که به قفسه‌ی سینه‌ش چسبیده بود و حالا می‌تونست بوی مو‌های سیاهش رو لا‌به‌لای رگ‌های خودش حس کنه.
ای‌کاش‌ها اولین قطره‌ی اشک رو روی گونه هاش می‌ریزن، دست‌هاش رو دور پرنده‌ی زخمیش می‌ذاره و حالا اندازه‌ی هیچ با هم فاصله دارن.

زین با چشم‌های طلایی و براقش آروم به بالا نگاه می‌کنه و با دیدن قطره‌ی اشک، خودش رو بالا می‌کشه و با لب‌هایی که روی گونه لیام می‌ذاره، اون رو متوقف می‌کنه.

این صفحه‌های کتابشون رو دوست‌ داره.
این سکانس‌های فیلم تراژدی‌شون رو دوست داره.

لیام پیش‌دستی می‌کنه و قلم رو به دست می‌گیره.
اشک‌هاش جوهر هارو پخش می‌کنن اما لیام با بوسه‌ای که روی لب‌های زین گذاشت، درد رو لحظه‌ای ساکت کرد.

شروعِ نوشتن آخرین صفحه‌ها و آخرین سکانس‌ها.

و کشیدن آخرین سیگار‌ها.

سلام.
زیادی دلخورم. تا حدودی بی‌انگیزه و کمی هم ناامید.
می‌دونید اهل غر زدن نیستم اما وضعیت ووت‌ها افتضاحه. و بیاین اصلا راجع‌به کامنتا صحبت نکنیم.
داستان رو به پایانه اما اگر وضعیت همین باشه من نمی‌دونم چیکار کنم.

Cigarettes After SexWhere stories live. Discover now