سرش بالا نمیاومد و زل زده بود به پاهاش.
پاهایی که قدم از قدم برمیداشتن به سمت هیچ و خیلی وقت بود که سرنوشتشون محکوم به این هیچِ بینهایت بود.
دقیقتر نگاه کرد.
کمی دولا شد و هیچ توجهی به صدای کمر خشکش نکرد.
برف لابهلای پارچههای کفشش نفوذ کرده بود. کفشی که اصلا مناسب اون هوا نبود. بندهای سیاهش روی زمین کشیده میشد و هر لحظه امکان اینکه زیر پاش گیر کنه و بیوفته بود.یه قدم دیگه.
به زور، به اجبار، به فلاکت.
مغز میکشید و قلبِ یخزده، هل میداد.
مغزی که خیلی وقت بود خسته بود و قلبی که زورش به هیچی نمیرسید.
بیزار از این دوراهیها و مشتاق برای سکونِ مرداب مانندِ خودش.سردی رو روی پوست قرمز و متورم صورتش حس نمیکرد. چرا، یه سوزشی بود، یه داغیای بود،
ولی تشخیص اینکه این حس آشنا چیه،
از توانش خارج بود.
از توان فکر خالی و روح بیمارش خارج بود.یه قدم دیگه.
باد بیرحم به ویرونهها میزد و اشک همهچیز رو درآورده بود. اشک تمام گنجشکهای منجمد شده و غنچههای توی نطفه مرده.
دستهاش رو داخل جیب کاپشن چرم مشکیش میکنه و تمام راهها برای نفوذ سرما به تکتک سلولهای روح و جسمش، بازه.نور های نئونی سبز و قرمزِ چشمکزن و اعصاب خرد کن.
صدای نزدیک شدن یه موتور و حس یخِ پاشیده شدن قطره های آب تو گودال جمع شده، روی تمام هیکلش.
مردک پیری که توی پتوی نمدار و زبرش مچاله شده و کاسهی خالی روبروش، ظالم بودن دنیا و مردمش رو توی صورتت میکوبونه.
صدای داد و بیداد یه زن و به دنبالش بلند شدن گریه یه بچه که تا مغز استخونت رو میسوزونه.یه قدم دیگه.
رسید.
در فلزی رو با دستهای کمجونش هل داد و صدای بسته شدنش توی فضای غبار آلود و منحوس روبروش، گم شد.
حس کمی خوشایندِ گرما به بدن لرزونش برخورد کرد و به ثانیه نکشیده، بوی تهوع آور عرق باعث شد که دلش بخواد بره دستشویی تهوعآورتر اینجا و تمام محتویات معدهی خالیش رو بالا بیاره.خیلی وقت بود دلش میخواست که بالا بیاره.
همهچیز رو.
تکتک دردهایی که جویده بود و حالا تفالههاش توی گلوش گیر کرده بود و راه نفسش رو بسته.
تمام فکر و خیالایی که هیولای شبهاش شده بودن و خواب و آرامش رو از اون کالبد بیروح فراری داده بودن.
ولی نمیشد.
نمیتونست.
خودشو کُشت و بالا نیاورد.
نتونست بالا بیاره و مرگ هنوزم داره نیشخند میزنه.بدون اینکه سرش رو بالا بیاره، راه روبروش رو از حفظ پیش برد و روی انتهایی ترین چهارپایه چوبی نشست.
مغز درد هنوز هم اَمونش رو بریده بود.پسر روبهروش زل زد بهش و منتظر موند.
منتظر موند و بعد از این پا و اون پا کردنهای فراوون، تصمیم گرفت که به اونور کانتر بره و سفارشهارو بگیره.
چون این مشتری مرموز و ساکتی که چند شب یکبار اینجا میاومد، میترسوندتش.بالاخره سرش بالا میاد.
برف شروع به باریدن میکنه.
نگاهش میگرده و میگرده.
طوفان کاسهی پیرمرد رو به طرف دیگه پرت میکنه.
نیست. نبود.
پنجرهی باز اتاق و پردهی کَنده شده انتظارش رو میکشن.
بلند میشه. با سر پایین بلند میشه و میره تا به بیخوابیهاش سر بزنه.
برف قطع شد. بیخوابیهاش اما،
نه.
YOU ARE READING
Cigarettes After Sex
Fanfiction[COMPLETED] همه سیگارهایی که مرهم حقیقتهای سمی بودن و سکسهای خاموشی که خاطرات رو، غده کردن. زیام. ۲۶ ژانویه ۲۰۱۹ تا ۳۰ می.