بارون میومد.
انعکاس خیسی قطرهها پیچیده شده بود لای شکوفههای سفید رنگ سیب باغچهی کوچیک ته کوچه و حالا خاکش هم نمدار شده بود.
خاک باغچه و حالا زمین خیس شده بود و بوش توی اون کوچه بلند شده بود.
شببوی خشک شده خاموش بود و هیچ نشونی از خودش نمیداد.
بیرمق توی گلدون خوابیده بود و هنوز هم از اون کوچه نفرت داشت.
بارون هنوز بود.
سنگینتر شده بود و حالا قطرهها با سرعت بیشتری سقوط میکردن و صدای فریادشون موقع برخورد با زمین خیلی دقیق میومد.
نور تکچراغ سفیدی که اون فضارو روشن کرده بود، از ماه خفته اون شب براقتر بود و ماه، ستارههاش رو زیر پناهگاه سایه برده بود تا خیس نشن.زین محکمتر دست دختر رو میگیره و سریعتر دنبال راه خروج میگرده. قدمهاش پریشون بودن و چشمهای کمی مرطوبش، خیره شدن به فلش چشمک زنی که راه خروجی فرعی رو نشون میداد.
دستش لحظهای دستهای دختری که چندوقت بود کمی کنارش بود رو ول نکرد و در رو با یک دست هول داد و باز کرد.بارون بهاری بیوقفه میبارید و جوی کنار کوچه سر ریز شده بود.
رعد و برق اول خودش رو توی آسمون نمایان کرد و بعدش، صدای بلندش توی فضا پیچید.
پیچید و به محض اینکه زین پاش رو از در بیرون گذاشت، موهای مشکیش خیس به پیشونیش چسبید و لباس آستین بلند نازکش به پوست رنگپریدش.آب از روی پیشونیش راه گرفت تا تار و پود گرهخورده مژههاش و گونههای فرو رفتش یکبار دیگه شاهد روون بودن آب از روی خودشون بودن و گوشها و مغزش، در این حین مشغول نادیده گرفتن صدای آشنایی که از اون اول به دنبالشون بود و زیادی به رویاهای زین شباهت داشت، بود.
"زین با توئم. میگم صبر کن."
حالا لیام هم زیر بارون بود.
لیامی که هنوز متعجب بود از دیدن پسر خورشیدی وسط اون سیاهچالهای که فکر میکرد تنهائه.
لیامی که حالا نزدیک شده بود و با دو قدم بلند خودش رو به لباس نازک و خیس زین رسوند و مجبور به ایستادنش کرد.زین ایستاد و به دنبالش دختر هم.
زین برنگشت اما دختر دستش رو رها کرد تا خودش رو از اون دو نفری که داستانشون رو حالا بهتر از هر کسی میدونست فاصله بده."زین وایسا صحبت کنیم."
لیام نالید.
شببو حتی متنفر تر شد از این کوچه.
بارون اما بی خجالت بارید."داغونم و میخوامت."
نباید میگفت. ولی بارون سپرش رو شکسته بود.
"اولین باری که هم رو دیدیم یادته؟
دیدمت و عاشقت شدم."گونهها حالا از درک اینکه این قطرهها بارونن یا اشک، عاجز شده بودن.
پسر خورشیدی امشب میخواست فقط بسوزه و بسوزونه.
هم خودشرو.
هم لیامی که فقط دلش میخواست روی اون زمین خیس زانو بزنه و خودش رو تموم کنهرو.
و هم دخترکی که به دیوار تکیه داده بود و دلش برای پسرکش میسوخت رو."اگه بدونی چقدر بهت نیاز داشتما!
که چقدر امیدوار بودم توی اون جهنم بیای و من ببینمت. که چقدر دلم میخواست اون موقعهایی که انگشتهام فلج شده بودن و صدام رو هم گم کرده بودم بهت پیام بدم، که بگم انگشتهام درسته که دیگه کار نمیکنن، اما قلبم که میکنه.
اما نتونستم."زینی که حالا برگشته بود و نگاهش تا روح لیام رو میسوزوند. زینی که حالا داشت رگههای عصبانیت رو توی خونش حس میکرد.
چون مردی که روبروش ایستاده بود و سرش پایین بود، هیچوقت بهش توضیح نداد.
توضیح نداد و زین شد دیوانهی این داستان!"اما تو بهم چی گفتی؟ گفتی یه اشتباه بود!
که منظورت اون حرفا نبوده و فقط گیج شده بودی.
که تمام کارهای تو با من بازتابی برای پیش بردن کارهای پدرت بود و من رسما هیچ بودم برای تو!"داد بود.
فریاد بود.
صدای پر درد بود.
یقهی گرفته شده بود و صورت خونی لیام بود.
عصبانیت زین بود و وحشت لیام.
وحشت لیام نه برای خودش، برای تکرار تک خاطرهای که از همه سمیتر بود.
که زین عصبی بود و رگهاش بیرون بود.داد بود، فریاد بود و در آخر هقهقهای عصبی بود.
Fingers: Zayn
ESTÁS LEYENDO
Cigarettes After Sex
Fanfic[COMPLETED] همه سیگارهایی که مرهم حقیقتهای سمی بودن و سکسهای خاموشی که خاطرات رو، غده کردن. زیام. ۲۶ ژانویه ۲۰۱۹ تا ۳۰ می.