در زنگ زدهی فلزی رو هل داد و پاهاش رو روی سبزههای شاداب و تازه دراومده گذاشت.
کفشهاش با راه رفتن روی زمین نم اونجا خاکی نمیشد و بعد مدتها سردش نبود.
آفتابِ دَم غروب آخرین زورهاش رو میزد و پرتوهای کمرنگش در حال محو شدن بودن.
آسمون، ارغوانی و کبود و سرمهای رنگ بود.
همراه با کمی نارنجی خونی و باد ملایم.
باد آرومی که چمنها رو تکون میداد، حالا آروم لابهلای مشکیهای زین راه پیدا کرده بود و سکوت، فرمانروای اون قبرستون سرسبز بود.از بین قبرهای سفید و سیاه عبور کرد.
سکوت و اون آرامش عجیب غریبی که تورو مسخ میکنه، برقرار بود اما زینِ محکوم به پریشونی، قلبش رو توی دستش گرفته بود و داوطلبانه حاضر به مسموم کردنش بود.راهش رو ادامه داد.
دلش گریه میخواست. اما چشمهاش مثل لبهاش خشک شده بودن و منگ بودن بیش از حدش اجازه کاری رو بهش نمیداد.
توی سرش، یه تلوزیون قدیمی سیاه و سفیدی که حالا فقط برفک نشون میداد و صدای آزار دهندش تا آخر زیاد بود، روشن بود و مثل کارتونها توی چشمهاش یک سیاهچالهای تشکیل شده بود که فقط میچرخید.روی نیمکت فلزی نشست.
مثل تموم موقعها، نفهمید که کنار درد اومده یا مرهم.
که الان باید روحش آرامش بگیره، یا دوباره با ضربههای خونی خجرها خو بگیره.
چشمش خیره موند به گل زرد رنگ کنار قبر.
با نگاهش دنبالش رو گرفت و اخر سر رسید به اسم حک شده روی سنگ.بعد مدتها لبخند زد.
عضلههای کنار لبش از خشکی زیاد سوختن ولی اون انحنا رو تشکیل دادن.
لبخند زد ولی خب،
خیلی غم توش بود."سلام مامان."
با دستش کمی خاکهارو کنار زد.
پاهاش آویزون مونده بودن و اذیتش میکردن.
بیخیال هودی زرشکی رنگش شد و روی زمین نشست.
بیاختیار با انگشتهاش سبزههای تازه در اومده رو میکند."روم نمیشه حرف بزنم.
روم نمیشد بیام. دارم دق میکنم مامان.
نمیتونم اینجوری ادامه بدم.
من چیکارت کردم؟
ها؟
من با خودمون چیکار کردم؟"یه تیغ تیزی بود که تمام جسمش رو ریش ریش کرده بود. خون راه افتاده بود و حالا هیچ چیزی به جز بوی سرد و تلخ خون باقی نمونده بود.
به جز قلب پاره شده و دستهای درمونده هیچ چیزی نمونده بود."مامان؟
منم با تو مُردم.
نه لیام تونست نجاتم بده، نه هیچ چیز دیگهای.
گفتم بهت؟ از دستهام متنفرم.
دلم برای بوی پای سیبات تنگ شده."دیگه لبخند از اون صورت فراری شد.
فراری شد و اشک جاش رو پر کرد.
قطره قطره پایین ریختن و شوریشون، لبهای خشک و ترک خوردهش رو سوزوندن.سرش رو بالا آورد و نگاهش رو دور تا دور اون فضا چرخوند.
خورشید آخرین زورهاش رو میزد و دیگه هیچ پرندهای روی شاخهها دیده نمیشد.
چشمش افتاد به دوتا پسری که کنار هم نشسته بودن.
پسر قد بلند نگاه شیفتش به پسر دیگه بود و اون یکی، زل زده بود به روبروش."مامان من موندم تو این جهنمی که خودم هیزمهاش رو از درختهای باغچمون بریدم.
چیکار کردم من؟
با تو؟
با خودم؟
با لیام؟
با لیام چیکار کنم؟"هوا تاریک شد و آخرین صحنهای که توی اون قبرستون دید، دو پسری بود که دست هم رو گرفته بودن و بعد از اون،
هیچوقت به اونجا برنگشت.راستش خیلی گله دارم.
ولی بیخیال غر نمیزنم.مرسی که میخونید❤.
YOU ARE READING
Cigarettes After Sex
Fanfiction[COMPLETED] همه سیگارهایی که مرهم حقیقتهای سمی بودن و سکسهای خاموشی که خاطرات رو، غده کردن. زیام. ۲۶ ژانویه ۲۰۱۹ تا ۳۰ می.