خونه‌ چوبی و چهارمین خاطره‌ها

413 121 37
                                    

نگاهی دوباره به گوشیش انداخت و ناامید آه کشید.
امروز و دیروز و روز قبلش، خبری از تماس‌ها و پیام‌های لیام نبود و زین کلافه‌تر از همیشه توی کلاسش نشسته بود.
اعصابش خرد بود و به هر حرکت و تنش کوچیکی که اطرافش رخ می‌داد واکنش شدید نشون می‌داد.
از کوبیدن بی‌وقفه مداد به میز با یه ریتم خاصی که نفر پشتیش انجام می‌داد تا پیراهن زرد رنگ جیغی که استاد اون روز پوشیده بود.
انگار که تو گوش و چشمش ارّه فرو کرده بود و از سر تا تهش رو می‌بُریدن.

نگاه دوباره به گوشی.
بی‌خبری و دلشوره‌ی این دو سه روزه.
تماس‌ها و پیام‌های بی‌جواب با یه فلش قرمز تیزِ بد رنگ.
برای رفع دلتنگی نگاهی به چت‌های گذشتشون می‌کنه.
انگشت‌هاش حرکت می‌کنن روی سطح گوشی.
می‌چرخه و از دیدن جمله‌ها و کلمه‌هاشون ذوق می‌کنه و دلش می‌گیره.
از رمانتیک‌بازیای لیام و حرص‌دادنای خودش. از اصرار لیام برای غذا خوردن و دکتر بازیاش و شعر نوشتنا و دلبری کردن‌های خودش برای ماهش.
از چند‌تا پیام بی‌جواب آخر و علامت‌ سوال‌های زیادش.

حالا توی محوطه قدم می‌زنه و به سمت در خروجی میره.
زمستون سردی بود و زمین یخ‌زده بود.
زینِ سرمایی دست‌هاش رو توی جیب‌هاش می‌‌کنه و گردنش رو بیشتر توی یقش فرو می‌کنه.
بخار سرد نفسش توی هوا بی‌قاعده می‌چرخه و محو میشه و آفتاب بی‌حوصله، خوابیدن رو ترجیه داده.
توی ایستگاه اتوبوس می‌شینه و منتظر نگاهش رو به خیابون می‌دوزه.
دلش برای لیام تنگ بود و دلش یه دعوای درست و حسابی می‌خواست.
غر زدن و مشت کوبیدن روی سینه لیام و در نهایت در آغوش کشیده شدن و آروم گرفتن رو می‌خواست.

حالا سرش رو به شیشه‌ی بخار زده‌ تکیه میده و دلش نمی‌خواد که بره خونه.
از اون جو متشنج خونه دیگه خسته بود. از اون داد و بی‌داد هایی که همیشه با مادرش داشت.
اون اختلاف نظر‌ها و دخالت‌هایی که داشتن، جفتشون رو از هم دور کرده بود.
دیگه اون پسر شیرینی که عاشق بازی کردن با مادرش بود، سرگرم دوست‌پسرش بود و مادری که شیفته شیرکاکائوی گرم درست کردن برای پسرش بود، درگیر مسائلی شده بود که هیچ‌وقت نذاشت زین بفهمه.
شاید اگه روابطشون بهتر می‌بود، شاید اگه دعواها و دادها کمتر می‌بود، شاید اگه مادرش به زین می‌گفت چه اتفاقاتی داره می‌افته،
زین اون‌روز خونه نمی‌رفت و تا آخرین ایستگاه اتوبوس روی صندلی قدیمی می‌نشست و به بارون زل می‌زد.

در خونه‌ی چوبی قدیمیشون رو با کلید باز کرد و کفش‌های خیسش رو دم در پرت کرد. خواست بی‌ سر و صدا از پله‌ها بالا بره که سایه سه نفر رو توی پذیرایی تشخیص داد.
جلوتر رفت و اول از همه، صورت اشکی مادرش به چشمش اومد.
نگاهش چرخید افتاد روی آقای پینی که راحت روی کاناپه نشسته بود و نگاهش حریصانه توی خونه می‌چرخید.
و چشم‌هاش افتاد روی نفر سومی که سرش رو بالا نیاورده بود. لیامی که سرپا، به ستون تکیه داده بود و آرزو می‌کرد که کاش هزاران کیلومتر دورتر از اینجا می‌بود.

"اینجا چخبره؟"

زین پرسید و از لیام دل کند. یه چیزی این وسط درست نبود.
مادر زین حالا مقطع نفس می‌کشید و اون هم از نگاه کردن به زین اجتناب می‌کرد.
تنها کسی که توی اون جمع خوشحال بود، آقای پینی بود که با لبخند رو به زین کرد و پاهاش رو روی هم انداخت و شروع به صحبت کردن کرد.

"سلام پسرم. نگران نباش چیز خاصی اتفاق نیوفتاده. نمی‌دونم مادرت تورو در جریان قرار داده یا نه، ولی پدرت خیلی به من بدهی داشت. داشت و قبل از اینکه طلبشو پس بده، سکته کرد و مرد. من که نمی‌تونستم همینجوری بگذرم و بی‌پول بمونم؟
این خونه رسید به من. طبق نظر دادگاه الان خونه‌ی شما برای منه و حق منه. مادرت در جریان همه‌چیز بوده و نمی‌دونم الان برای چی قیافه تو انقدر متعجبه!"

بی‌قید و بی‌نفس گفت.
گفت و نفس زین موند.
صورت ناباورش سمت مادرش چرخید و التماس کرد که بگه تمام داراییشون اینجوری به باد نرفته.
که حالا باید تخلیه کنن و آواره کوچه و خیابون‌ها بشن.
زین نفسش رفت وقتی لیام رو دید و تمام معادلاتش به‌هم ریخت.
نفس و دنیاش به‌هم ریخت.

بوم.
انفجار اول.

Cigarettes After SexOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz