جنگ و آخرین خاطره‌ها

511 122 133
                                    

[تو چه آسوده و بی‌باک خرامی به برم،
آه، می‌ترسم ،آه.]

آخرین قلمو و اسپری رو توی کارتن کرمی رنگ می‌ندازه و بعدش با چسب درش رو محکم می‌کنه.
پاهاش رو روی حجم لباس‌های پخش شده روی زمین می‌ذاره و بی‌توجه بهشون، از اتاق بیرون میره و کارتن به دست از راه‌پله چوبی بیرون میره و کارتن رو پیش بقیه اون.ها می‌ذاره.
روی زمین گذاشت و کمرش رو صاف کرد.
سرش دور تا دور خونه چرخید و لب‌های خشکی زده‌ش به لبخند تلخی باز شد.
خاطره‌ها می‌رفتن و می‌اومدن و بدون اینکه بفهمن به روح و قلب رنجور زین ضربه می‌زدن و اشکش رو در می‌آوردن.
خاطره.هایی از دوران بچگی و چشم‌گذاشتن.های پر از خنده. و مخلوط صدای نرم سوختن چوب توی شومینه و بوی شیرین وانیل و پرتقال.

[پوپکم! آهوکم! 
چه نشستی غافل؟
کز گزندم نرهی، گرچه پرستار منی.]

هجوم سنگین‌تر و سهمگین.تر سیل خاطرات رو روی شونه‌ها و قفسه سینه‌ش حس می‌کرد. اونقدری زیاد که روی زمین سرد نشست و قطره‌ی اشک بی‌پناهش لابه‌لای لب‌های کش اومده‌ش گم و گور شد و شوریش مرهمی شد برای زخم‌های سرباز روحش.
مژه‌های گره خوردش، براش یادآور خاطرات آکنده با غم و شادی و اشک و لبخند شدن.
و حالا تمام اون‌ها چه خوب، چه بد، داشت ازش گرفته می.شد.
وسط میدون جنگ ایستاده بود و تنها ذره‌های خاک ته حلقش می‌نشستن. هاج و واج مونده بود و هیچ کاری از دستش بر نمی‌اومد.
حس یک فرد لال رو داشت که به اندازه هزار سال فریاد توی گلوش جمع شده بود اما تنها کاری که می‌تونست بکنه، نگاه کردن بود.
فشار تحمیل شده‌ای که روش بود، فرصت نفس نمی‌داد.
مستقیم قلبش رو نشونه می‌گرفت و از تپش می‌انداختش.
فشار زیادی که از نبود لیام و بدتر از اون، حرکت غیر منتظره.ش نصیب زین شده بود.
زینی که عصبانیت از بچگی درونش ریشه داشت و لیامی که به این آتیش دامن زد.

[پس ازین دره‌ی ژرف،
جای خمیازه‌ی جادو شده‌ی غار سیاه،
پشت آن قله‌ی پوشیده ز برف،
نیست چیزی، خبری.
ور تو را گفتم چیز دگری هست، نبود.
جز فریب دگری.]

تریشا با تار موهای سفیدی که خیلی بیشتر از قبل بودن، با چشم‌هایی که اشک خیلی وقت بود توشون لونه کرده بود، با دست‌های چروکی که به لرزش افتاده بودن، مشغول جمع‌آوری خونه‌ای بود که تمام لحظه‌های عمرش رو اونجا ساخته بود.
به زینی نگاه کرد که طی این دو هفته، از وقتی که ماجرا براش روشن شده بود، حتی یک کلمه هم صحبت نکرد.
ولی دید که درخت نفرت و کینه و خشمش، داره ریشه‌های عمیق میزنه و هر آن ممکنه دامن یکی رو بگیره و بعدش زندگیش سیاه و خاموش بشه.

[من از این غفلت معصوم تو، ای شعله‌ی پاک،
بیشتر سوزم و دندان به جگر می‌فشرم.
منشین با من،
با من، منشین.]

در طول این دو هفته، دو هفته بعد از این که لیام و پدرش مالک خونه زین و مادرش شدن، زین لیام رو ندید. نه توضیحی شنید و نه کسی از این بُهت درش آورد.
فقط طی یک تصمیم ناگهانی، پرتره لیام رو پاره کرد و وقتی که هنوز تیکه‌های کاغذ کاهی روی هوا معلق بودن، زیرشون چرخید و چرخید و بعد آخرین چیزی که به خاطرش می‌اومد،
برهنه بیدار شدن روی تخت یک ناشناس بود.
غده سرطانی خشمش در حال رشد بود و حتی خودش هم متوجه این موضوع نبود.

[تو چه دانی که چه افسونگر و بی‌پا و سرم؟
تو چه دانی که پس هر نگه ساده‌ی من،
چه جنونی، چه نیازی، چه غمیست؟]

از روی زمین سرد بلند شد و از راه پله بالا رفت. سکوتش از همیشه پرصدا تر بود و خاموشی پسر خورشیدی، از همیشه سوزان‌تر.

"زین؟"

صدای آروم و نازک مادرش اومد. شنید و بی‌اهمیت به سمت پنجره با پرده‌ی حریر رفت زل زد به غروب دلگیر غمزده‌ی نارنجی رنگ.

"زین؟"

تریشا نزدیک شد و باز هم چشمش به پسری افتاد که باد و حریر محاصره‌ش کردن و هنوز هم شلوار بلند آبیش تا زیر پاهاش میاد. اما جوابش رو نمی‌داد حالا که امروز وقت رفتن بود تریشا نیاز داشت که باهاش حرف بزنه.

"زین جوابمو بده دارم باهات صحبت می.کنم!"

و ناگهان زینی که قرمزیِ خورشید توی چشم‌هاش دمیده شده بود و رنگ خون گرفته بود برگشت.
برگشت و بعد از اون تمام کلماتش با داد ادا شدن.

[یا نگاه تو، که پر عصمت و ناز
بر من افتد، چه عذاب و ستمی‌ست؟
دردم این نیست ولی،
دردم این است که من بی‌تو دگر،
از جهان دورم و بی‌خویشتن‌ام.]

ولی اما توی اون میدون جنگ، وقتی که هزارتا بمب شیمیایی توی سینه‌ی زین ته‌نشین شده بود، وقتی موج صدها خمپاره لابه‌لای رگ‌های مغزش پیچیده شده بود، وقتی نفس نبود و هوا نبود،
گلوله‌ای از سمت خودی میره و جا خوش می‌کنه توی قلب همرزم آرومش.

و در انتها می‌فهمه که اون گلوله، از تفنگ خودش خارج شده بود.

وقتی جر و بحث بین زین و مادرش بالا گرفت، زین یادش نمیاد که چه حرف‌هایی بینشون رد و بدل شد. توی چه موقعیتی بودن و حتی ساعت چند بود.
و تنها چیزی که یادش می‌اومد، دست خودش بود که روی سینه ی مادرش خوابیده بود و فشار کوتاهی که وارد کرده بود.

بعدها بهش گفتن که مادرش از پله‌ها لیز خورده بود و بعدش هیچ‌وقت بیدار نشد.

[پوپکم! آهوکم!
تا جنون فاصله‌ای نیست از این جا که منم!
مگرم سوی تو راهی باشد.
چون فروغ نگهت.
ورنه دیگر به چه کار آیم من، بی‌تو؟
چون مرده‌ی چشم سیهت.]

بعد از این ماجرا بود که زین، دست به دامان لیام شد تا دکترش باشه. که از تلاش‌های مکررش برای خودکشی نجاتش بده. که بهش یادآوری کنه که اون فشار آخر رو زین وارد نکرد و پله‌ی لیز باعثش بود.

و زین آخرین باری که سر به اون خونه‌ی چوبی زد، زمانی بود که تبدیل به برجی شده بود که لیام توش سکونت داشت.

[منشین اما با من، منشین.
تکیه بر من مکن،
ای پرده‌ی طناز حریر.
که شراری شده‌ام.
پوپکم! آهوکم!
گرگ هاری شده‌ام.]

سلام❤

اول اینکه سواله رو یکم دیر می‌پرسم ولی سیگارتزو دوس دارین؟

و دوم اینکه پارت بعد پارت آخره و انرژی زیاد می‌خوام:))
ووتارو می.کشین بالا؟

مرسی که می‌خونین❤

Cigarettes After SexTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon