نگاهش رو از روی کبودی کمرنگی که روی گونش خودنمایی میکرد، گرفت و انگشتهاش رو از روش برداشت.
یادگاری دردناکی که از زین و از این رابطه بهش رسیده بود و حالا داشت تقاص گذشترو با چشمهای باز پس میداد.پس آقای دکتر، بیتوجه به درون مرداب مانندش، چشمهاش رو از آینهی آسانسور میگیره و اخم روی پیشونیش، جدی بودن و اصیل بودن مرد رو به یاد هر بینندهای میاورد.
که نگاههای روی خودش رو نادیده میگیره و جز روبرو به جای دیگهای خیره نمیشه.
اما وقتی که وارد مطبش میشه،
کمبود نگاههای خیره یک نفر رو روی روح و قلبش حس میکنه.
انگاری که روحش عادت کرده به اون نگاه سوزان. انگاری که عادت کرده که هر جا میره، اون نگاه رو همراه خودش داشته باشه.و زینی رو میبینه که خیره به زمین، با انگشتهاش بازی میکنه.
که لیام رو نادیده گرفته و نگاه خیره به هیچش، براش جذابتره.
که فهمید زین، شروع کرده به پایان دادن این سرطان.وارد اتاق شد، بدون حتی ذرهای بدرقهی پسر همیشه سیاهپوش.
کتش رو بیحواس روی کاناپهی لیمویی پرت کرد و لحظهای حالش به هم خورد از این ترکیب رنگهای شادی که محاصرش کرده بودن و دلش خواست توی سیاهی های لباسهای زین غرق بشه.هنوز سرپا بود که زین وارد شد.
همچنان خیره به پایین، رفت و روی صندلی نشست.
پسر خورشیدی، بعد چند روزی که از اون شب گذشته بود، رگهای قلبش رو که به چشمهاش متصل شده بود رو با دندون پاره کرد تا نگاهش سَرخود کاری نکنه و دوباره عسلیهاش نَمیرن برای یک نگاه به مرد مغرورش."زین، بیا یکم درباره حالت صحبت کنیم. ها؟"
اه.
جفتشون حالشون بهم میخورد از این تظاهرا.
از این نقش بازی کردن توی این چهار دیواریای که لیام نقش یک نجات دهندهی دلسوز رو بازی میکرد و زین، نقش یک پرندهای که بالهاش شکسته بود و زیر بارون موندهرو.
از این چشمهای به دروغ بیتفاوت لیام و از این نگاه به دروغ آروم زین."میدونی چرا بعد این همه بلایی که سرم آوردی، گفتم تو بیا و روانپزشکم باش؟ ها؟"
زین خندید.
نه خنده نبود، زهرخندم نبود حتی. مرگخنده بود."به همون دلیل لعنتیای که اون شب منو تو اون کلاب دیدی. به همون دلیل لعنتیای که خیلی شبها منو تو اون خراب شده ندیدی. به همون دلیل لعنتیای که تمام این ماجراها شروع شد. به همون دلیل لعنتیای که نشون میده منِ دیوونه هنوز دلم برات تنگ میشه! که من هنوز هم دلم میخواد صورت مردی رو که باعث شد اونجوری بیخانمان و بیخانواده بشم رو، نه فقط توی خواب و رویا، بلکه توی این دنیای واقعی هم ببینم!"
اون داد و بیداد ها برگشته بود.
اون عصبانیتها برگشته بود.
برگشته بود و لیام رو تا سر حد مرگ میترسوند.
لیام ترسیده بود و زین، حتی نمیفهمید که این عصبانیت بود که کبریت رو روی باروت زندگیش به حرکت در آورد و همهچیزش رو به یغما برد."و دیدم که دیدنت مرگبار تر از ندیدنته."
لیام به یاد نیاورد اون روزهایی رو که زین، رسما مرده بود رو.
که بعد اون اتفاق شوم، زین نادیده گرفت بلاهایی که لیام و پدرش سرش آوردن و دست به دامان لیام شد که کمکش کنه و بیاد و از مرگ نجاتش بده.
و لیامی که هنوز رگهای قلبش میتپید برای قرمزیهایی که قاطی عسلیهای زین میشدن، قبول کرد که این جلسهها برگذار بشه."و دیدم که لیام، هیچوقت به اندازهای که زین عاشق بود، عاشق نبود.
نبود که دق داد."
YOU ARE READING
Cigarettes After Sex
Fanfiction[COMPLETED] همه سیگارهایی که مرهم حقیقتهای سمی بودن و سکسهای خاموشی که خاطرات رو، غده کردن. زیام. ۲۶ ژانویه ۲۰۱۹ تا ۳۰ می.