"زینی؟ کجایی گربه کوچولو؟"
صدای ملایم یه زن بلند شد.
با لحن شیرین و مخملیش پسرکش رو صدا زد و چند طرهی موهای مِش شدش رو که روی صورتش ریخته بودن رو با سر انگشتهاش پشت گوشش گذاشت."کجایییی؟!"
صدای نرمش رو کشید و بهش ریتم داد.
با موسیقی گفتش و صدای خندهی نخودی و ریزی که اومد لبخند قشنگی رو روی لبهای نازک و قرمزش آورد.
دستش رو روی حفاظ چوبی و تازه جلاداده شده راهپلهی فندقیشون گذاشت و نرم با پاهای با جوراب پوشونده شده، روشون قدم گذاشت و تکتک پلههارو بالا رفت.صدای ترق ترق ریزی که از قدم گذاشتن روی پلهها به وجود اومده بود، توی گوش پخش میشد و بوی پای سیب و دمنوش وانیلی که توی کل خونه پیچیده بود، باعث میشد دل از اون بوی دلنشین ضعف بره.
"این قبول نیست! تو همیشه این بازیرو میبری!"
لحن مثلا معترض زن، با دیدن جسم کوچیکی که پشت پردهی حریر سبز رنگ قایم شده بود، بلند شد.
بدن پسر بچهی کوچولویی که روی دو زانوش نشسته بود و مشتهای کوچیکش رو روی دهنش گذاشته بود تا بیشتر از اون صدای خندههای ریزش بلند نشه.
شلوار بلند آبیش تا زیر پاهاش اومده بود و تیشرت قرمزش بالا رفته بود و پوست سفید کمرش مشخص بود.
موهای مشکیش روی پیشونیش ریخته بود و باریکههای نوری که از پنجره میتابید، چشمهای عسلیش رو روشنتر کرده بود و صورت درخشانش رو از هر موقع دیگهای زیباتر."واقعا پیدا کردن زین سخته! خدایا!"
مادر پسر کوچولو، دستش رو نمایشی روی پیشونیش گذاشت و به پنجره نزدیکتر شد.
پسرک توی خودش بیشتر جمع شد و پرده بیشتر تکون خورد.مادری که پسرک سر به زیر رو غافلگیر کرد و توی بغلش گرفت و روی هوا چرخوندتش.
و جیغ و خنده پسری که از شدت هیجان بالا رفته بود و دست و پاهایی که ناخوآگاه بالا و پایین میشدن.
صدای بلند قهقههای که توی اون فضایی چوبی پیچیده بود و انعکاسش، ستاره هارو بیدار میکرد."دیدی بالاخره پیدات کردم؟!"
مادر با شیطنت میپرسه و هنوزم صدای خندههاشون بلنده.
هنوزم توی صورت جفتشون لبخند و نور هست و گلآفتابگردون، هنوز هم روش به سمت این خونست."باشه. این دفعه تو بردی ولی هنوزم من بستنیمو میخوام!"
تریشا، گونه سفید و تپل زین رو میبوسه و همونجور که زین توی بغلش آروم گرفته و دستهاش رو دور گردنش حلقه کرده، از پلهها پایین میره.
وارد آشپزخونه میشن و گلهای نارنجی رنگ روی پرده، با فضای گرم آشپزخونه هماهنگی داره و وقتی تریشا پسر کوچکش رو روی صندلی چوبی میز دو نفره نهارخوری میذاره، صدای ضعیف سوختن چوبهای توی شومینه توی فضای نقلی خونه در جریان بود.دستهایی که پر از عشق بودن و لبهایی که هنرشون لبخند زدن بود.
نوازشهای پر از مهری که رد و بدل میشد و آرامش مطلقی که نظیرش توی آسمون هفتم پیدا میشد.و صدای دیالوگ غمگین فیلم فارست گامپ که از تلوزیون قدیمی توی حال، بدون اینکه کسی بهش توجه کنه، در حال پخش شدن و گفته شدن بود:
چرا منو دوست نداری؟! من آدم باهوشی نیستم اما میدونم عشق چیه. میفهمم منو دوس نداری..
ESTÁS LEYENDO
Cigarettes After Sex
Fanfic[COMPLETED] همه سیگارهایی که مرهم حقیقتهای سمی بودن و سکسهای خاموشی که خاطرات رو، غده کردن. زیام. ۲۶ ژانویه ۲۰۱۹ تا ۳۰ می.