خستگی و سومین مرهم‌ها

499 119 57
                                    

داستانِ بی‌پایان این دلدادگی مسموم.
پر از خنجرها و چاقو‌هایی که از پشت سنگینی می‌کرد اما باز هم سینه‌خیز خودش رو جلو می‌کشید.
جلو می‌کشید و اینبار شکارچی، از جلو روح و چشمش رو هدف می‌گرفت.
و کسی از دور اشک‌های روون شکارچی‌رو که برای شکار عزیزش می‌ریخت، نمی‌دید.

شیشه‌ی مات مشکی رنگ عطرش رو برداشت و قطره‌های تلخ اون روی پوست گردن و مچ مرد برنزه نشست.
قطره‌ها هنوز رو هوا شناور بودن و پیرهن سورمه‌ای رنگ، جذب عضله‌های برجسته شده بود.
کتونی‌های اسپرتش با آستین‌های بالا زدش هم‌خونی داشت و موهای آشفته‌ای که روی پیشونیش جا خوش کرده بود، با ماشین قرمز رنگی که توی پارکینگ پارک شده بود.

بی‌توجه و بی‌حس به صدای بلند زنگ تلفن که توی خونه می‌پیچید و پیغام بعدش که شامل لودگی‌های دوست قدیمیش راجع به دختر و پسرهای هاتی که اون‌جا تنها نشسته بودن بود، کلید هارو توی جیب شلوارش سُر داد و خونه‌ی مشکیش، توی تاریکی غرق شد‌.

باد خنکی که از پنجره میومد نشون می‌داد که بهار هنوز هم هست و گرماش شروع نشده. که اون سوز کشنده‌ی زمستون تموم شده و حالا کمی طبیعت با حال کائنات مدارا می‌کنه.
رادیو، صدای غم‌انگیز لانا رو پخش می‌کرد و بهشت رو روی زمین مجسم کرده بود.
لبخند، خیلی وقت بود روی لب‌های لیام ننشسته بود.
چشم‌هاش، خیلی وقت بود چین نخورده و بود حال دنیا بد بود.
روحش، خیلی وقت بود که رو به خاموشی می‌رفت و سرش، از دست افکارش آخر سر یک گلوله توی خودش خالی کرد.

بی‌خبر از همه‌جا، پاش رو توی کلاب می‌ذاره.
فضا هنوز اونقدر شلوع نشده بود اما می‌تونست جمع دوست‌هاش رو روی کاناپه ببینه.
با سر پایین قدم‌هاش رو به اون سمت برد و جسم و روح سبکش، متوجه نگاه‌های سنگین نشدن.

و شبی که لیام فکر می‌کرد که دیگه یک شب می‌تونه از همه‌چیز آزاد بشه و برای چند ساعت زندگی لعنتیش رو فراموش کنه، اما وقتی که به خودش اومد دید که هنوز هم سایه‌ها یقه‌ش رو گرفتن و هنوز هم تیرِش به سمت شکارش میده بدون اینکه خودش بخواد، شروع شد.

اینارو وقتی فهمید که دید صداهارو هنوز هم واضح نمی‌شنوه چون تپش شقیقه‌ی راستش اون فضارو روی سرش گذاشته بود.
وقتی فهمید که دید همه دارن قهقهه می‌زنن و اون فقط برای تظاهر به یه لبخند مصنوعی بسنده کرده.

وقتی فهمید که دید اونقدر ها هم توی وهم و رویا نیست.
که چشم‌های طلایی مثل خورشید بهش زل زدن و قطره‌قطره دارن ذوبش می‌کنن.
که مژه‌هاش به همون بلندیه و پوستش، به همون رنگ‌پریدگی.
که خورشید میره و پشت دختر سیاه‌پوش قایم میشه و دست‌هاش لباس دختر رو مچاله می‌کنه.

کمی دولا میشه و لیوان ویسکیش رو روی میز میذاره و مغزش دستور شک کردن رو به تمام اعضا ارسال می‌کنه.
چشم‌هاش گشاد میشن و قلبش، تنها نگاه می‌کنه.
از جاش بلند میشه و توجهی به صدا کردن دوست‌هاش نمی‌کنه.
کف دست‌های عرق کردش رو روی شلوارش می‌کشه و پاهاش بی‌اراده به سمت خورشید خجالت‌زده قدم برمی‌دارن.

و لیام می‌بینه که زین، توی گوشه‌ای ترین کنج سالن قایم شده و حالا در حال فرار کردن با دختر سیاه‌پوش بود.
می‌بینه و می‌فهمه که هیچ‌وقت هیچ‌چیز قرار نیست درست بشه.
که خستگی حالا شکارچی رو شکار کرد و وادار به زانو زدنش کرد.

"زین؟"

سلام❤
روند داستان براتون واضح شده؟!
و
مرسی واسه ۱ کا ویو!💋

Cigarettes After SexDonde viven las historias. Descúbrelo ahora