پائیز و دومین حقیقت‌ها

542 137 29
                                    

لب‌هاش رو محکم لای دندون‌هاش کشید و پیرهن مشکیش توی دستش مچاله شد.
موهای کمی بلندش توی چشم‌هاش رفته بود و لابه‌لای مژه‌هاش قاطی شده بود.
قلب بیچارش محکم می‌کوبید و صدای حرکت خون توی رگ‌هاش توی لاله‌ی گوشش می‌پیچید.
در مطب مجلل رو باز کرد.

زود رسیده بود و توی اتاقش نشسته بود.
صندلی چرخون بی‌هدف می‌چرخید و مرد روش، متوجه نمی‌شد.
متوجه تکون‌ها نمی‌شد چون توی فکر‌هاش غرق شده بود و با چرخش فقط داشت بیشتر فرو‌ می‌رفت.
پیرهن سفیدش از شلوارش بیرون زده بود و لیوان ویسکی ایرلندی، هنوزم روی میز بود.
هر چی که بود،
نفس نبود‌.
در اتاقش باز شد.

خورشید کم‌جون زمستونی به اتاق لیمویی رنگ می‌تابید و شیپوری‌های زرد رنگ، محو آفتاب‌گردون‌های توی تابلو بودن.
پائیز زرد و قرمز دست‌های زین، بی‌تاب نگاه نارنجی و قهوه‌ای لیام بودن و قلب‌ها کمی تند‌تر می‌تپید.
آفتاب مشرقی سوزناک بود و خورشیدِ مغربی،
پر از چاله‌های عمیق.

وارد اتاق میشه و چشم‌هاش، خونه‌رو پیدا می‌کنن.
ریه‌هاش نفس‌رو، و قلبش تپش‌رو.
هنوزم مرد کلاسیکش برای همه از پشت میزش بلند میشد و خیالات زین بهش تحمیل می‌کرد که این فقط برای اونه که اتفاق میوفته.
روی کاناپه با کلی کوسن‌های رنگی می‌شینه.
نگاهش از اون اول تکون نخورد.
خیره موند و دلتنگی و دلخوری و دل‌شکستگی امانش رو برید.

هنوز هم همون زین شلخته بود و هنوز هم همو کامل می‌کردن.
هنوز هم لیام دلش نقطه‌ی اول داستان رو می‌خواست و هنوز هم ای‌کاش‌ها طناب دارش بودن.
نمی‌تونست تصمیم بگیره که سر جاش بشینه یا روبروی کاناپه زین.
و در آخر سرجاش روی صندلیش موند.

"سلام."

لیام بود که شروع کرد.
زین هنوز هم توی خودش پژمرده بود و فرشته‌ها دورش رو گرفته بودن تا بیشتر از اون خراش برنداره.

"زین؟ وضعیت غدا خوردنت چجوریه؟"

اینجا بود که لیام باید تاریخ و خاطرات رو فراموش می‌کرد و تنها، روان‌پزشک زین می‌موند.
فارغ از تمام بلاها و اتفاقاتی که جغد شوم زندگی جفتشون بودن.

"تقریبا هیچی. فقط اونقدری که حس می‌کنم الانه که غش کنم. راستش گشنم نمیشه. حسش نمی‌کنم."

و زین هم.
گذشتن از گذشته و اهمیت دادن به اینی که الان بود.

لیام نگاهش به آزمایش های روبروش بود.
کم‌خونی و کمبود پتاسیم و هر چیزی که نیاز بود.
نگاه کردن به ام‌آر‌آی و بالا رفتن درصد پوکی استخوان. نگاه کردن به نوار قلب و دیدن ریتم غیر طبیعی قلب.

"از غذا خوردن خوشم نمیاد. و وقتی نمی‌خورم مستقیم دردش میره تو مغزم. انگار که هیچ معده‌ای ندارم."

زین از وسواس‌هاش راجع به هیکلش نگفت. ترسش از اضافه وزن رو نگفت و نمی‌خواست بگه. با اینکه لیام راجع به اون شب‌های شومش می‌دونست.

"آنورکسیا یا بی‌اشتهایی عصبی. علائم این رو نشون میده و واقعا نمیشه اینجوری ادامه داد."

و لیام بهتر از همه می‌دونست که باید روش‌های درمان با خانواده‌ای که وجود نداره و درمان فردی رو که خودش بیشتر از همه اون فرد رو از بین برده بود، باید کنار بذاره.
و چقدر معده‌ی داغون زین باید اسیر این شیمیایی های مسموم می‌شد.

تقریبا آخرای دلدادگی چشم‌های زین بود و اون‌ها بیشتر از هر موقع دیگه‌ای، از نگاه کردن زیاد دلتنگ‌تر می‌شدن.
سر لیامی که بالا اومد و زار زدن برای پسر شکسته روبروش.

ملاقات آخر تا پنهانی دید زدن هفته بعد و آشکارا دل‌دادن تا دو هفته بعد.

سلام❤
میشه چک کنید به چپترایی که ووت ندادین، ووت بدین؟

Cigarettes After SexHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin