هیچ‌کس و آخرین مرهم‌ها

458 118 95
                                    

پرده‌ی حریر نازک، با هر وزش آروم نسیم می‌رقصید و با هر چرخش پر از ناز، نقش‌های بی‌معنی‌ای رو که باریکه‌های نور تابیده شده از لابه‌لای شیشه روی دیوار می‌انداخت رو تغییر می‌داد.

نرمینه‌ی سرانگشت‌هاش رو روی ته‌ریشای زبر مرد روبروش کشید. دست دیگه‌ش زیر سرش بود و با آفتابش اجزای صورت مردش رو تحسین می‌کرد.
زینی که خورشید عنصر خلقتش بود، حالا نور توی چشم‌هاش لونه کرده بود و نفس‌های آرومش تداعی‌گر غنچه‌های باز نشده‌ی گیلاس بود.

نگاه می‌کرد. در ظاهر آروم بود اما فکرهایی که توی ذهنش در جریان بودن، نیاز به یک دریای خالی داشتن تا بتونن اشک‌هاشون رو توش جا بدن.
زین غمگین بود.
حتی غمگین‌تر از لیامی که به ظاهر خواب بود.
به ظاهر خواب بود و بوی بدن برهنه‌ی زین رو نفس می‌کشید.
دستش پهلوی زین رو گرم کرده بود و قلبش آروم میزد توی این آرامش آبی ملایم موقتی.
چشم‌هاش رو دلش نمیومد باز کنه و بدنش هنوز هم محتاج لمس‌های زین بود.

دیشب بعد مدت‌ها، جعبه‌ی سیگار زین بی‌استفاده موند.
لب‌هاشون روی هم نشست اما سیگاری روی لب‌های زین ننشست.
لمس‌هاشون بی‌اختیار شد و تختشون به منطقه‌ی جنگی تبدیل شد اما فندکی شعله‌ور نشد.
بدن‌هاشون دوباره و دوباره بهم گره خورد و جدا شد اما بعدش، دود سینه‌های کسی رو سیاه نکرد.

افکار غمناک زین، همگام با سر انگشت‌هاش روی صورت لیام، می‌چرخید و حالا چشم‌های باز لیام نشست روی چهره‌ی خواب‌آلوده‌ی خودش.
ویالون غمگین پس زمینه‌ی افکارش، سوزناک‌تر از همیشه نواخته شد.

"صبح بخیر."

لیام با صدای کمی خشدار و لبخندی که کنج لب‌هاش لونه کرده بود گفت.
گفت و بعدش، بوسه‌ش روی سرانگشت‌های زین شکوفه کرد.

"صبح توام بخیر."

زین میگه. میگه و حرف‌هاش رو توی چشم‌هاش دفن می‌کنه.
امروز زیباتر از همیشه بود.
و رهاتر.
داشت جدا میشد. صدای تبر زدن به ریشه‌های پوسیده و سفت شده توی مغزش پیچیده بود.

لیام اما تکلیفش با خودش معلوم نبود.
همیشه داشت توی خلا دست و پا میزد. و الان هم از اتفاقی که دیشب افتاده بود گیج بود اما قلبش باهاش همکاری کرده بود و این آرامش نسبی رو براش برقرار کرده بود.

زمان گذشت و نفهمیدن که چقدر توی همون موقعیت موندن.
که چقدر باد موهای آشفته‌ی زین رو مواج کرد و دل لیام رفت.
که چقدر دست لیام روی پهلوی زین جا خوش کرد و زین گرماش رو به خاطر سپرد.
که چقدر زمزمه‌های زیر لبی رد و بدل شد که فقط خودشون معنیش رو می‌فهمیدن.
که چند قرن گذشت و خورشید چشم‌های زین تابید به مهتاب خاموش لیام.
که چقدر برای دوباره و دوباره‌ها،
لیام شد مرهم زین.

که گذشت و گذشت تا زین به خودش اومد و رشته‌های سبز رنگ تازه جوونه زده رو پاره کرد.
روی تخت می‌شینه و حالا آفتاب به پوست صاف پشتش می‌تابه.
لیام نگاهش رو از پسر شکنندش نمی‌گیره.
خیره بهش می‌مونه و هنوزم این حجم از زیبایی براش غیرقابل درکه.

زین بیشتر از لیام از گذشته طلبکار بود.
طلبکار جوونی و زندگیش.
طلبکار خوب شدن زخم‌هاش و آبی شدن آسمونش. طلبکار نسوختن ستاره‌های بختش و ویرون نشدن کلبه‌ی بچگی‌هاش.

زین بیشتر طلبکار بود اما لیام بحثش رو پیش کشید.
بحث گذشته‌ی مسمومشون رو.

"هیچ‌وقت بهم توضیح ندادی که چرا بهم خیانت کردی."

صاعقه خورد وسط بهارشون.
وسط اون جو آروم و بی‌تشنجشون.
زین هنوز روی تخت نشسته بود و حالا لیام سرپا ایستاده بود.

"اشتباه بود. می‌دونم. اما اون موقع هیچ چیزی بین ما باقی نمونده بود.
نه تو دوست‌پسر من بودی، نه من مال تو بودم.
تصمیم غلطی بود اما تو هیچ دلیلی برای عصبانیت نداری. پس اسمش رو هم نمی‌تونی خیانت بذاری. خیانت اونی بود که تو انجام دادی و اجازه دادی پدرت من و مادرم رو بی‌خونه کنه. که صدات در نیومد و هیچ‌کاری راجع بهش نکردی. متوقفش نکردی و بعد اینکه آواره شدیم، تو هیچ‌کس من شدی. همونطوری که اون شب اومدی و خودت اینو سرم داد زدی. و بعد اون اتفاق و تا همین الانش هم، تو هنوز هیچ‌کس منی. دوستم داشتی و داری، ولی پدرت و جاه‌طلبی‌هاش برات مهم‌تر بودن. مهم‌تر بود و تو منو تنها گذاشتی تا بذاری اتفاق بعدیش بیوفته.
افتاد که وضعیت من این شد."

نفس عمیق و بعدش، قدم‌های آرومی که به پایان خط می‌رسیدن.
خط پایان داستانی که زین و لیام نقش اصلیش بودن و حالا منتظر بودن که همه‌چیز روشن بشه.

روشن بشه تا دیگه لیام، مرهم زین نباشه و این بشه آخرین مرهم.

Cigarettes After SexTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang