3

1.2K 240 281
                                    

Play list: Lose yourself/ Eminem

اگه تو یک شانس و یک فرصت،
برای بدست آوردن اون چیزی که همیشه می‌خواستی داشتی...
تو لحظه چه تصمیمی می‌گرفتی؟
ازش استفاده می‌کردی یا فقط به خاطر ترس و
بی‌اعتمادی از دستش می‌دادی؟
_____________________

زین به آرومی به سمت خونه اون شخص می‌روند و لويى با استرس انگشتاش رو به هم قفل کرده بود و فشار می‌داد و همزمان هزاران فکر توی مغزش پرواز می کردن.
اگه این دفعه هم نشه چی؟
باز هم اون کابوس‌ها و شب بیداری های لعنتی قراره جلوی چشماش برقصن؟

سعی کرد با حرف زدن با زین حواسش رو پرت کنه: زی چقدر این یارو رو می‌شناسی؟

زین: زیاد نمی‌شناسمش در همین حد می‌دونم که جوونه و پول هم نمی‌گیره!

لویی: چقدر دیگه مونده؟

زین از خیابون اصلي پیچید توی خیابون دیگه‌ای و گفت: رسیدیم!

جلوی یه آپارتمان شیش یا هفت طبقه پارک کرد و پیاده شدن!

نگاهی به نما کلی آپارتمان انداخت اما قبل از اینکه به سمتش بره زین گفت: اونجا نیست پلاک 28 این طرفه.

و یه خونه ویلایی کوچیک رو نشون داد.

حیاط کوچیک و درخت بلوطی که بهش تاب وصل بود! اینجا خونه‌ی یه بچه بود؟

زین به سمت خونه رفت و زنگ رو فشار داد از پشت در صدای پارس سگ می‌اومد و بعد از چند لحظه در باز شد و پسری توی قاب در ظاهر شد.

با صدای گیرایی گفت: می‌تونم کمکی بهتون بکنم؟

زین: آم من زین ماليک‌ام دیروز باهاتون حرف زدم قرار شد من و دوستم بیایم پیشتون! یادتون هست؟

_بله بله بفرمايید داخل.

از جلوی در کنار رفت و سگ کوچولویی جلو اومد و لويى و زین رو بو کرد و پارس کوتاهی کرد.

_ساکت کيوسيت اونا آشنان، بشينيد لطفا.

و به کاناپه‌ها اشاره کرد.

لویی و زین تماشاش می‌کردن که چجوری دستش به دیواره تا نيفته و به سمت آشپزخونه ميره.

لویی: نگفته بودی کوره!

زین: خودمم نمی‌دونستم.

لویی: یه آدم کور چجوری می‌خواد به من کمک کنه؟

زین: ساکت باش می‌شنوه لویی؛ کور هم نه نابینا!

لویی ساکت شد و نگاهی به خونه انداخت با این که کوچیک بود اما به شدت لوکس و مرتب بود و یه پیانوی کوچیک سیاه گوشه‌ی نشيمن بود.

پسر با سینی‌ای که توش فنجون‌هاى قهوه بود وارد شد و روی کاناپه‌ی رو به رویی‌شون نشست.

_بفرمايید.

زین: ممنون.

_شما خودتون رو معرفی کردین زین اما دوست‌تون چیزی نگفت!

لویی: لویی تاملينسون هستم.

_خوشبختم لویی منم هری استايلزم.

زین: هری چرا بابت کارتون پولی نمی‌گيريد؟
کسایی که ما قبلا رفتیم سراغشون پول زیادی می‌خواستن!

هری لبخند شیرینی زد و گفت: این استعداد یه هدیه بود. هدیه‌ای که دنيای تاریک منو روشن کرد من بابت روشن کرد دنیای دیگران ازشون پول نمی‌گیرم! اکثر کسایی که میان پیش من عزیزی رو از دست دادن من چطور می‌تونم آدم‌های ضربه خورده رو به نفع خودم تیغ بزنم؟

زین لبخند زد و گفت: نمی‌خوام فضولى کنم اما پس شغل شما چیه؟

هری گفت: من معلمم!

لویی که ساکت بود پرسید: معنی کيوسيت چیه؟

هری: یعنی سگ افسونگر اون کوچولو مثل جادوگرهاست و به جای جفتمون می‌بینه.

با تموم شدن حرفش فنجون قهوه‌اش رو برداشت و مزه مزه‌اش کرد.

عجیب بود اون شبیه بقیه نابیناها نبود جوری بود که انگار می‌دید و نمی‌دید چشم‌‌هاش مثل چشم‌های آدم‌های عادی باز بود و انگار به لويى خیره شده بود.

هرى: اگه قهوه‌‌تون تموم شده بريم برای کار شما.

لويى: بله کجا باید بريم؟

هری بلند شد و گفت: زین شما می‌تونی اینجا تلوزیون ببينى تا من و لویی برگرديم.

يه آدم نابینا تلوزیون می‌خواست چیکار؟
افکار لویی درهم و برهم بودن.

زین: باشه.

هری به سمت اتاقی رفت و لویی هم دنبالش رفت.

__________________________

من آمدم.
اینم از این.
کم کم داریم وارد روند اصلی داستان می‌شیم...
کامنت و ووت بذارين.
ممنون که می‌خونيد.💚💙

Eyes[L.S] (Completed)Where stories live. Discover now