Play list: Mass/ phoria
لبخند تو ساده و غمگین است.
انگار که لبخندت خلاصه کلمههاست.
لبخند بزن،
من این کلمات را کتاب خواهم کرد._________________________
بین خواب و بیداری بود اما بدنش تلاش میکرد به دنیای واقعیت ببرتش.
اما نمیتونست، بازم کابوس میدید اما این بار کابوس مادرش نبود!تنها بود و میدوید و همه چیز انگار محو و دور بود.
بین دویدنهاش متوجه چالهای که جلوی پاهاش بود نشد و سقوط کرد و سقوط هولناکش تو تاریکی مساوی بیدار شدن و نفس نفس زدنهاش توی روشنایی روز شد!
نفسهای تندش بعد از چند دقیقه آروم شدن و سرش رو به سمت ساعت چرخوند!
هولی فاک
ساعت پنج دقیقه مونده بود به ده و اون ساعت یازده کوفتی با هری قرار داشت!
فاک چی گفت؟
گفت قرار؟
البته که نه اونها قراره یه چند ساعتی وقت بگذرونن و بیشتر باهم آشنا بشن فقط همین و نه چیز دیگهای.
صدایی از تو ذهنش بهش پوزخند زد و گفت: فقط آشنایی بیشتر و نه چیز دیگهای!
لویی به صدای ذهنیش فاک فرستاد و با سرعت به سمت حموم دوید تا دوش بگیره!
بعد از نیم ساعت حاظر و آماده توی گاراژ بود و داشت مطمئن میشد که پیچ موتور به صندلی کنارش سفته!
لبخندی زد و باز یاد میک افتاد و همه روزهای آخر هفتهای که اون توی این صندلی مینشست و لویی براش کمربند رو میبست و دوتایی میرفتن که بترکونن!
لبخندش جمع شد و یادش افتاد که باید زودتر بره تا پیش هری بدقول جلوه نکنه!
سوار شد و شروع کرد به گاز دادن و با سرعت بالایی که داشت چند دقیقه قبل از ساعت یازده دم در خونه هری بود!
طبق عادت دستی تو موهاش کشید و بعدش زنگ رو به صدا درآورد!
صدای زنگ در این خونه، صدای هری و صدای کیوسیت برای لویی به یه ملودی آرامش بخش تبدیل شده بود!
در باز شد و لبخند لویی با دیدن لبخند هری بزرگتر شد!
لویی: های استایلز!
هری: های تاملینسون زود اومدی!؟
لویی: گفتم شاید بتونم کمکی بهت بکنم!
هری لبخند دیگه ای زد و از جلوی در کنار رفت و گفت: بیا تو پسر!
لویی پشت سر هری وارد شد و کیوسیت بینیش رو تند تند به پاهای لویی مالید تا توجهش رو جلب کنه!
YOU ARE READING
Eyes[L.S] (Completed)
Fanfictionچشمها. مال تو مثل قلبت بودند و نور از اونها میریخت! و مال من فقط چشم بودن؛ فقط چشم... Completed UNEdited