15

857 173 106
                                    

Play list: Mass/ phoria

لبخند تو ساده و غمگین است.
انگار که لبخندت خلاصه کلمههاست.
لبخند بزن،
من این کلمات را کتاب خواهم کرد.

_________________________

بین خواب و بیداری بود اما بدنش تلاش می‌کرد به دنیای واقعیت ببرتش.
اما نمی‌تونست، بازم کابوس می‌دید اما این بار کابوس مادرش نبود!

تنها بود و می‌دوید و همه چیز انگار محو و دور بود.

بین دویدن‌هاش متوجه چاله‌ای که جلوی پاهاش بود نشد و سقوط کرد و سقوط هولناکش تو تاریکی مساوی بیدار شدن و نفس نفس زدن‌هاش توی روشنایی روز شد!

نفس‌های تندش بعد از چند دقیقه آروم شدن و سرش رو به سمت ساعت چرخوند!

هولی فاک

ساعت پنج دقیقه مونده بود به ده و اون ساعت یازده کوفتی با هری قرار داشت!

فاک چی گفت؟

گفت قرار؟

البته که نه اون‌ها قراره یه چند ساعتی وقت بگذرونن و بیشتر باهم آشنا بشن فقط همین و نه چیز دیگه‌ای.

صدایی از تو ذهنش بهش پوزخند زد و گفت: فقط آشنایی بیشتر و نه چیز دیگه‌ای!

لویی به صدای ذهنیش فاک فرستاد و با سرعت به سمت حموم دوید تا دوش بگیره!

بعد از نیم ساعت حاظر و آماده توی گاراژ بود و داشت مطمئن میشد که پیچ موتور به صندلی کنارش سفته!

لبخندی زد و باز یاد میک افتاد و همه روزهای آخر هفته‌ای که اون توی این صندلی می‌نشست و لویی براش کمربند رو می‌بست و دوتایی می‌رفتن که بترکونن!

لبخندش جمع شد و یادش افتاد که باید زودتر بره تا پیش هری بدقول جلوه نکنه!

سوار شد و شروع کرد به گاز دادن و با سرعت بالایی که داشت چند دقیقه قبل از ساعت یازده دم در خونه هری بود!

طبق عادت دستی تو موهاش کشید و بعدش زنگ رو به صدا درآورد!

صدای زنگ در این خونه، صدای هری و صدای کیوسیت برای لویی به یه ملودی آرامش بخش تبدیل شده بود!

در باز شد و لبخند لویی با دیدن لبخند هری بزرگتر شد!

لویی: های استایلز!

هری: های تاملینسون زود اومدی!؟

لویی: گفتم شاید بتونم کمکی بهت بکنم!

هری لبخند دیگه ای زد و از جلوی در کنار رفت و گفت: بیا تو پسر!

لویی پشت سر هری وارد شد و کیوسیت بینیش رو تند تند به پاهای لویی مالید تا توجهش رو جلب کنه!

Eyes[L.S] (Completed)Where stories live. Discover now