«آغاز»
جیمز ورقه ای از دفترش کند و با قلمش روی آن پروفسور اسلاگهورن را با شکمی که به طرز مضحکی بزرگتر از خودش بود ، کشید که با عصبانیت کلمات نامفهومی را به زبان می آورد. از ترس اینکه نکند اسلاگهورن آن را ببیند سریعاً آن را مچاله کرد و ورقه ی دیگری از دفترش کند و روی آن نوشت:زنگ بعد رو میپیچونیم ) و آن را نیز مچاله کرد اما دیگر نه در ته کیفش بلکه برای سیریوس که آن سوی کلاس نشسته بود پرت کرد. سیریوس که سرش کج شده بود و روی شانه اش افتاده بود به طور ناگهانی از خواب پرید و وقتی ورقهی مچاله شده را رو به روی خودش دید آهسته آن را باز کرد، چشمکی به جیمز زد.
اسلاگهورن به طور ناگهانی با صدای بلندی گفت: حالا اگه آقای بلک و آقای پاتر به نامه نگاری خاتمه بدن میریم سراغ طرز تهیه ی معجون شادی...... بدوین دیگه. زود باشین برین سر کارتون! یک ساعت وقت دارین....)
بنابراین جیمز و سیریوس با نا امیدی به سمت پاتیل هایشان رفتند. جیمز با حرص پاهای عنکبوت ش را جدا کرد و گفت: پیر مرد خرفت! معجون از این سخت تر نبود بهمون بدی!؟)
سیریوس شانه بالا انداخت و گفت: مردم که خبر ندارن اونز تحویلت نمیگیره و حوصله ی معجون سازی رو نداری!)
جیمز زیر لب غرید: خفه شو!) سیریوس که نیشش تا بنا گوش باز بود گفت: راستی برای زنگ بعد چه برنامه ای داری؟)
جیمز تیغ های ماهی مرکب را داخل پاتیلش انداخت و گفت: اگه لی لی بیاد میرم کوییدیچ!)
سیریوس پوزخند زد: پس باید به فکر یه تفریح دیگه باشی!) جیمز با لحن تهدید آمیزی گفت: این دفعه چرند بگیا...!)
سیریوس لبخند شرورانه ای زد و گفت: حاضری شرط ببندی؟)
_آره
+سر ده گالیون
_اووووو ! چه خبره مگه سر گردنهست!؟) سیریوس شانه بالا انداخت و جیمز وقتی دید هیچ چاره ای ندارد آهی کشید و گفت: باشه بابا !)
اسلاگهورن نگاه ی به ساعتش انداخت و گفت: خب دیگه وقتتون تموم شد.)
سپس از جایش بلند شد تا به معجون ها نگاهی بیاندازد.
بهترین معجون های کلاس را سیریوس و لی لی درست کردند در حالی که معجون جیمز دلمه بسته بود و بوی ناخوشایندی می داد.
جیمز به زحمت باقیمانده ی معجونش را غیب کرد و دنبال سیریوس از کلاس خارج شد.
سیریوس تا به لوپین رسید پرسید: هی مهتابی! کلاس بعدی....!؟)
لوپین منتظر تمام شدن حرف سیریوس نماند چراکه بعد از هر کلاس سیریوس همین سوال را می پرسید. رو جواب داد: با بینز کلاس داریم.)
جیمز مشتش را با خوشحالی در هوا تکان داد و گفت: می خوام بپیچونم!)
لوپین هشدار داد: تا حالا دو جلسه پشت سر هم غیبت کردی! این دفعه کفری میشه.)
جیمز با درماندگی گفت: بهش بگو من دارم میمیرم ، اصلا ً حالم خوب نیست و.... خلاصه یه جوری ماسمالیش کن دیگه!)
سیریوس تأییکرد: آره ،سراغ منم گرفت بگو رفته جیمز رو تا سرد خونه بدرقه کنه!)
لوپین اخمی کرد اما حرفی نزد.انتقاد و پیشنهادتون رو تو بخش کامنت ها بنویسید^_^
YOU ARE READING
The marauders
Fanfictionداستان از آن جایی شروع می شود که جیمز پاتر و سوروس اسنیپ در قطار برای اولین بار همدیگر را می بینند و ودشمنی آنها نیز از آنجا نشأت می گیرد. بعد ها جیمز در میابد که لی لی (که او را هم در قطار دیده بود) مانند دیگر دختر ها نیست و مدام سعی می کند توجه ا...