نارسیسا با نگرانی به ساعتش نگاه کرد.تقریبا دو ساعت مانده بود تا قطار هاگوارتز به ایستگاه کینگزکراس برسد و وقتی که در اتاق با سر و صدا باز شد و به طور ناگهانی بر گشت. بلاتریکس و لوسیوس محتاتانه وارد شدند. بلاتریکس پوزخند زد : واقعا اتاق اجاره کردی !؟)
نارسیسا در جواب گفت : نمیتونستیم همینجوری جلو بقیه تبدیل به ماگل بشیم !)
لوسیوس سریعا گفت : بدویین وقت نداریم!) و یک قلپ از معجونش که رنگ خاکستری داشت خورد. چندی بعد آقای اونز در مقابل نارسیسا و بلاتریکس ایستاده بود و با پوزخند به آنها نگاه میکرد. بلاتریکس لبخندی زد و او نیز معجونش را خورد. وقتی داشت را فرو می داد صورتش را در هم کشید و گفت : اه...طعم لجن میده !)
حالا دیگر نارسیسا مانده بود. او نیز قلپی از معجونش خورد و تبدیل به خانم اونز شد. بلاتریکس خودش را در آینه اتاق دید و نالید : بیخود نیست معجونش بد مزه بود...) به سمت ناسیسا برگشت و گفت : نگاه کن چه زشت شدم..!)
لوسیوس(آقای اونز) گفت : بلا مسخره بازی بسه..باید راه بیوفتیم!) و همراه ناسیسا از در اتاق خارج شد.
__________________________________________________
کلاهش را روی گوش هایش کشید. داشت از سرما یخ میزد. نگاهی به دریاچه انداخت.... چه روز های قشنگی بودند آن موقع که او ولی لی برا درس خواندن به زیر درخت کنار رودخانه پناه می بردند و مدت ها آنجا مینشستند بدون اینکه کتاب هایشان را باز کنند....
زیر همان درختی که وقتی جیمز او را طلسم کرد ، لی لی را "گند زاده" خطاب کرد. کتاب گیاه شناسی اش را بست و به سمت قلعه راه افتاد . حس بدی داشت. نمی دانست این احساس به خاطر گرسنگی است یا به خاطر عذاب وجدان کاری که با لی لی کرده بود. وارد قلعه شد و راه دخمه ها را در پیش گرفت. به تابلوی سالن عمومی برج اسلایترین رسید اما تا خواست اسم رمز را بگوید صدای گفت : به به زرزروس...چه خبرا ؟!) اسنیپ به سوی صدا برگشت و سیریوس را دید که چوبدستی اش را در دستش میچرخاند. جیمز از پشت سیریوس بیرون آمد و گفت : یاد خاطرات افتادی ؟!) اسنیپ چنان لب هایش را به هم فشرد گویی میخواست آنها را با هم یکی کند. به زور لبخند رقت انگیزی زد و گفت : نمیتونی کاری بکنی...اگه به دامبلدرو بگم....) سیریوس چوبدستی اش را تکان داد و گفت : سیلنسو...) و صدای اسنیپ قطع شد. جیمز معترضانه گفت : عالی شد ! حالا ن از کجا بفهمم چی میخواست بگه ؟!)
سیریوس دستی روی شانه ی جیمز گذاشت و درحالی که میخندید گفت : حالا گریه نکن !)
جیمز چشم غره ای به او رفت و دوباره اخم هایش درهم رفت ، به سمت اسنیپ (که هنوز برای حرف زدن تقلا میکرد) رفت و درحالی که دندان هایش روی هم قفل بودند غرید : من میدونم تو و اون مرگخوار های عوضی دارین نقشه میکشین..) گلوی اسنیپ را گرفت و درحالی که تک تک مولکول های هوا را از ریه هایش خالی میکرد با همان لحن ادامه داد : یا راستشو میگی ( فشار روی گلوی اسنیپ را بیشتر کرد) یا این دفه دیگه طلسمت نمیکنم که بشه با یه طلسم دیگه خنثیش کرد..) اسنپ دیگر داشت قرمز میشد که ناگهان جیمز پ سیریوس هر دو به عقب پرت شدند. اسنیپ چوبدستی اش را در آورده بود و با اینکه نمی توانست حرف بزند توانست با یک طلسم بازدارنده جیمز را از خود دور کند . درحالی که به تندی نفس میکشید چوبدستی اش را به سمت دهانش گرفت و وقتی جیمز و سیریوس از زمین بلند شدند ، قادر بود حرف بزند. اسنیپ درحالی که گلویش را ماساژ می داد پوزخند زد و گفت : برای متوقف کردن نقشه خیلی دیر شده، پاتر...) نفس عمیقی کشید و ادامه داد : دیگه اون روز هایی که منو جلو همه تحقیر می کردی تموم شد!)
جیمز چوبدستی اش را در دست فشرد و چند جرقه ی قرمز رنگ از نوک آن خارج شد. ناگهان چوبدستی اش را بالا آورد و گفت : له وی کورپوس..!) و اسنیپ بر عکس در هوا معلق شد. جیمز نزدیک تر رفت و گفت: میبینی که تموم نشده...)
سیریوس چوبدستی اش را روی پیشانی اسنیپ نگه داشت و گفت : به نفع خودته حرف بزنی.... ما میدونیم که شما دنبال ماگل زاده هایین...) اما کارکاروف حرفش را قطع کرد و گفت : آفرین بلک..!) جیمز و سیریوس هر دو به طور ناگهانی برگشتند. کارکاروف از دیدن واکنش آن ها خوشحال شده بود ادامه داد : اما یه جای کار رو اشتباه کردی..ما دنبال همه ی ماگل ها نیستیم ، اونا فقط برای اینن که حسن نیتمون رو نشون بدیم...ما فقط دنبال یکیشون هستیم!) نگاهی به جیمز و اسنیپ انداخت و آهسته گفت : شاید شما دو تا اونو بشناسین...) اسنیپ که زبانش بند آمده بود من و من کنان گفت : چ...چی ؟ منکه از ارباب خواهش کردم که با لی لی کاری نداشته باشه...!) جیمز به سمت به اسنیپ بر گشت و فریاد زد : تو چیکار کردی؟!؟) و بدون اینکه منتظر واکنش او بماند مشتی به صورتش زد.
_________________ __________________ ___________________ ________________
طولانیه ولی بخونید حتماخب سلام و بوسه ^^
دلیل اینکه این چند وقت نبودم اینه که :
یک : وی پی انم وصل نمیشد
دو : راستش دیگه تو حس ادامه دادن این فیک نیستم
راستشو بخواین ازش نا امید شدم
ولی نگران نباشی تا یه جایی ادامه میدم که حداقل یه داستان رو درست تموم کنم
ولی اینکه کی برم تو حس و پارت بنویسم رو نمیتونم تضمین کنم
از اونجایی که این اکانت از دسترس خارج میشه و خب بستگی داره وی پس انم وصل شه یا نه..
من اکانت دیگه ای زدم
راستش خیلی وقته که زدم و الان تصمیم گرفتم یه فیک دیگه بنویسم
نمیدونم چرا راستش دیروز ایدهش به ذهنم رسید و حس نوشتن دارم سو ازش استفاده میکنم
BTyaS7
این اون اکانت منه
فیکی کن قصد دارم بنویسم کاپلش ویکوکه :)
ژانرش هم جنایی ( زود قضاوت نکنین...بخونید شاید خوشتون اومد)
فعلا که دارم رو چیز های اولیه کار میکنم و هنوز بوک نزدم...
ولی در آینده ای نه چندان دور این کارو انجام میدم
لطفا اگه فیک غارتگران رو دوست داشتید ساپورت کنین**
و اینکه لطفا سایلنت ریدر نباشید (بعضیا هستن که ووت میدن و کامنت میزارن واقعا ازشون ممنونم و میبوسمشون)
اگه از یه پارت خوشتون اومد ووت بدین...
اگه به نظرتون ایراد داشت بهم بگین...
دلیل اینکه دارم از این فیک دست میکشم همین سکوت شماست
چون حس میکنم کسی نمیخونه و آپ کردنش بی دلیله
احتمالا نمیدونین اما فیک غارتگران اولین قلم من بود و خب الان که بهش نگاه میکنم میبینم سبک نوشتنم خیلی فرق کرده
اما نمیدونم این فیک ویکوکی که میخوام آپ کنم بهتر از این میشه یا بدتر...
به نظرات و روحیه دهی شما نیاز دارم
مرسی که تا حالا روم حساب کردین و داستان منو خوندین
بهتون توصیه میکنم بنویسید...
هرچی که تو ذهنتونه...
بهتون کمک میکنه وقت هایی که ناراحت یا عصبانی هستین آروم شین
وقتی مینویسین میتونین خشم یا غمی که دارین رو به شخصیت ها انتقال بدین و با این روش خودتون رو خالی کنین..
مواظب خودتون باشین و دست هاتون رو بشورین ، قرنطینه رو رعایت کنین لطفا
دوستون دارم 😘
YOU ARE READING
The marauders
Fanfictionداستان از آن جایی شروع می شود که جیمز پاتر و سوروس اسنیپ در قطار برای اولین بار همدیگر را می بینند و ودشمنی آنها نیز از آنجا نشأت می گیرد. بعد ها جیمز در میابد که لی لی (که او را هم در قطار دیده بود) مانند دیگر دختر ها نیست و مدام سعی می کند توجه ا...