توی این چند پارت داستان تازه داره شکل میگیره تا بعدا دارید میخونید بدونید که قضیه چی بوده پس احتمالا اتفاق های زیاد یا هیجان انگیزی نمیفته...
یکم صبر کنید تا داستان وارد جاهای جالب بشه👌«عروسی بدون داماد»
لوسیوس درحالی که سه بطری آب معدنی (حاوی معجون مرکب) در دست داشت وارد اتاق ضروریات شد. نارسیسا و بلاتریکس آنجا نشسته بودند و ظاهرا هم از صبر کردن خسته شده بودند. لوسیوس به هرکدام یه بطری داد و گفت: خب نقشه اینه....8ساعت طول میکشه که قطار هاگوارتز به لندن برسه پس یعنی ما خیلی زمان داریم. بعد از اینکه قطار حرکت کرد ما 6ساعت بعد آماده ی حرکت میشیم، برای همین ما اسممونو همراه اونایی که تو هاگوارتز میمونن دادیم.....)
نارسیسا به طور ناگهانی بلند شد و گفت : وای من ندادم...!)
بلاتریکس پوفی کشید و گفت : این همه دردسر کشیدیم که کسی بو نبره اونوقت خانوم یادش رفته اسمشو بده.. !)
لوسیوس نفس عمیقی کشید و گفت: باشه ایرادی نداره... تو توی قطار غیب شو و بیا پاتیل درزدار..)
نارسیسا با نگرانی پرسید: مشکلی پیش نمیاد؟!)
بلاتریکس حرف او را نادیده گرفت و خطاب به لوسیوس گفت : نمیشه فقط به مک گوناگال بگیم اسمشو بنویسه!؟)
لوسیوس با تأسف گفت: نه نمیشه چون ایگور رفته بود اسمشو بنویسه گفتن دیر شده...) صدایش را صاف کرد و گفت: بزارین بقیه ی نقشه رو بگم....) نگاهی به آن دو انداخت و گفت :از اونجایی که فقط 2ساعت وقت داریم باید عجله کنیم، من و بلا میریم به هاگزمید و جسم یابی میکنیم(غیب و ظاهر شدن) بعدش توی کوچه ی دیاگون ظاهر میشیم ، اونوقت معجون رو میخوریم و از اونجا میایم بیرون ، اونوقته که نارسیسا باید اونجا ظاهر بشه و معجون رو بخوره..... بعدش هم که میریم ایستگاه نه و سه چهارم!)
بلاتریکس دهانش را باز کرد تا چیزی بپرسد ولی لوسیوس پیشدستی کرد و با لحن امیدواری گفت: می دونم بلا! ترتیب اونم دادم.... پدر و مادر واقعیش به موقع به ایستگاه نمیرسن!)
➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿
سیریوس کراواتش را به گوشه ای پرت کرد و گفت: بچه ها برنامهتون برای بعد کریسمس چیه!؟)
جیمز بدون اینکه از گوی طلاییش(اسنیچ طلایی) که چند سانتی متر بالای بینی اش در حال پرواز بود چشم بردار گفت: بیشتر مخ لی لی رو میزنم!)
کریستین خندید و گفت: اصلا تسلیم نمیشی مگه نه!؟)
جیمز پوزخند زد: اینو کسی مگه که الان ماه هاست تو کف جولیاعه!؟)
سیریوس متعجب گفت: واقعا!؟)
کریستین معترضانه گفت: اونم مثل لی لیعه!)
جیمز بالشت را به سمت کریستین پرت کرد و گفت: هیچکی رو با لی لی مقایسه نکن!)
سیریوس که کنار کریستین نشسته بود بالشت را در هوا قاپید و گفت :به دل نگیر شاخدار ! منظورش این بود که اونم به هیچکس محل سگ نمیده!)
کریستین شانه بالا انداخت و گفت : فقط ازش خوشم میاد ولی میدونی که داستان چیه.)
سیریوس پوزخندی زد اما چیزی نگفت. ناگهان در خوابگاه جولیا وارد شد. جیمز زیرلب گفت: عجب حلال زاده ایه!)
سیریوس با لحن کشداری گفت: این تعرض به خوابگاه واسه چیه دختر خاله؟!) و لبخند کجی زد.
جولیا چشم غره ای رفت و گفت: زیادی خودتو تحویل میگیری!... ) مکثی کرد و ادامه داد: لوسیوس و نارسیسا خیلی مشکوک میزنن، یعنی مشکوک تر از حالت عادی...همش باهم پچ پچ میکنن و بلاتریکس هم عین دُمشون همش دنبالشون میره،...اگه دقت بکنی میبینی کل گروه اسلایترین همین طوری شدن، به گروه های کوچیک تقسیم شدن و تو راهروهای طبقه ی هفتم (اتاق ضروریات) ول میچرخن!)
جیمز خودش را روی تخت انداخت و گفت: لوسیوس و نارسیسا قراره کریسمس ازدواج کنن... عادیه دور و بر هم باشن!)
جولیا خنده ی عصبی کرد و گفت : اونوقت چه جوری قراره ازدواج کنن وقتی که لوسیوس تو هاگوارتز میمونه ولی نارسیسا میره خونه!!)
YOU ARE READING
The marauders
Fanfictionداستان از آن جایی شروع می شود که جیمز پاتر و سوروس اسنیپ در قطار برای اولین بار همدیگر را می بینند و ودشمنی آنها نیز از آنجا نشأت می گیرد. بعد ها جیمز در میابد که لی لی (که او را هم در قطار دیده بود) مانند دیگر دختر ها نیست و مدام سعی می کند توجه ا...