«مرگ مشکوک»
لی لی در کوپه ای را باز کرد. خوشبختانه خالی بود. آهی کشید و چمدانش را به داخل حمل کرد. خودش را روی صندلی کنار پنجره انداخت و با حسرت به منظره ی روبرویش خیره شد. چندی بعد جولیا واردشد و برخلاف لی لی لبخند به لب داشت. روبروی او نشست و گفت: با اینکه خیلی ناراحتم که میرم ولی نمیتونم درک کنم چرا تو اخمات توهمه!)
لی لی چیزی نگفت. جولیا چشمانش را باریک کرد و گفت: به خاطر اسنیپه!؟)
لی لی بالاخره به حرف آمد: جیمز گفت که اسنیپ و مرگ خوار ها دارن برای کاری برنامه ریزی میکنن. اون گفت که ماگل زاده ها اولین هدف اونان...) نگاه نگرانی به جولیا انداخت و ادامه داد: منم نمیدونم باید باور کنم یا نه!)
جولیا هوشمندانه گفت: نه تو نمیخوای باور کنی که اسنیپ ممکنه آدم بدی باشه ولی لیلی یه ذره واقع بین باش...شاید اسنیپ وقتی اول اومدین تو هاگوارتز آدم پاکی بوده ولی اینطور که معلومه الان داره با آدم های خلافی می گرده و چه بخواد چه نخواد وارد این جور کارا میشه!) آهی کشید و ادامه داد: یه مرگ خوار قابل اعتماد نیست!)
لی لی با لحنی معترضانه گفت: جیمز هم همینو گفت!) و وقتی که دید نمی تواند حقیقت را انکار کند با عصبانیت گفت: اصلا به اون چه ربطی داره!؟)
جولیا متعجب گفت: تو واقعا این قدر خنگی یا خودتو به خنگی میزنی!؟)
لی لی اخم کرد و گفت: منظورت چیه!؟)
جولیا در حالی که ریز ریز می خندید جواب داد: ازت خوشش میاد! .... به همین سادگی! از سال چهارم .... و هرچی بیشتر اونو پس میزنی اونم بیشتر پیله میکنه!) مرموزانه به لی لی نگاه کرد و ادامه داد: گرچه اعتراف میکنم این اواخر خیلی پیشرفت کردی!.... دیگه پاتر صداش نمیکنی)
لی لی درحالی که بالاخره داشت لبخند میزد(درواقع بیشتر داشت سعی میکرد که لبخند نزند) گفت: اَه....ساکت شو!)
که ناگهان صدای تقی از کوپه ی بغلشان به گوش رسید. جولیا و لی لی لحظه ای به هم نگاه کردند و وقتی که جولیا از کوپه خارج شد تا ببیند چه بوده ، لی لی نیز به دنبالش رفت. جولیا بی توجه به جیغ و فریاد هایی که شنیده میشد در کوپه ی سمت راستشان را باز کرد و دید که تنها یک چمدان خالی آن جاست. لی لی خوشبینانه گفت: شاید فقط رفته به یه کوپه ی دیگه و در و محکم بسته!)
جولیا در حالیکه کل کوپه را با دقت زیر نظر داشت گفت: صدای غیب شدن بود....یکی جسم یابی کرده!) نزدیک تر رفت و دستی به چمدان کشید . رویش با حروف طلایی نوشته شده بود "N.Black" جولیا زیر لب گفت: نارسیسا!) و تازه آن موقع بود که متوجه صدای جیغ فریاد اطرافش شد. از کوپه خارج شد(لی لی هم به دنبالش رفت) و دید که حدود 2_3 کوپه آن طرف تر جثه ی کوچکی روی زمین افتاده است و چندین نفر دورش حلقه زده اند. بعضی از آن ها دستشان را جلوی دهانشان گرفته بودند و تنها به آن جثه ی کوچک خیره شده بودند. دو نفر هم بالای سر پسرک زانو زده بودند و سعی می کردند او را بهوش بیاورند. یکی از آن ها فرانک لانگ باتم بود که چنگی به موهایش زده بود و نمی دانست باید چکار کند. دیگری آلیس بود که صورتش از شدت گریه سرخ شده بود و پسرک را محکم تکان می داد . جولیا آهسته به سمت آن ها رفت و از فرانک احمقانه ترین سوال ممکن را پرسید: چی شده!؟)
فرانک با عصبانیت گفت: خودت چی فکر می کنی؟.... مرده ..... شان مرده!!!) جولیا به پسر هافلپافی روی زمین نگاه کرد. چشمان سبزش باز بودند و با حالتی حنثی به سقف خیره شده بودند ، درحالیکه آثار آخرین خنده هایش روی لبانش مانده بود. بعد از مدت طولانی سکوت این لی لی بود که بالاخره سکوت را شکست: با آواداکداورا بوده!؟) جولیا زیر لب گفت : آره...)
به سمت فرانک برگشت و پرسید: شان ماگل زاده بود!؟)
فرانک سری تکان داد و گفت: نه ! کل خاندانش جادوگر بودن!)
ل لی با وحشت به فرانک خیره ماند. پس حتی اصیل زاده ها هم امنیت نداشتند!!
YOU ARE READING
The marauders
Fanfictionداستان از آن جایی شروع می شود که جیمز پاتر و سوروس اسنیپ در قطار برای اولین بار همدیگر را می بینند و ودشمنی آنها نیز از آنجا نشأت می گیرد. بعد ها جیمز در میابد که لی لی (که او را هم در قطار دیده بود) مانند دیگر دختر ها نیست و مدام سعی می کند توجه ا...