سلاممممم
بالاخره تونستم یه وی پی ان وصل کنم که وصل بشه
الان هم یه پارت میدم
امیدوارم خوشتون بیاد
کوتاهه چون از قبل نوشته بودم و خب یکم طول میکشه بفهمم تو داستان داشت چه اتفاقی می افتاد
بازم ببخشید ک خیلی وقت نبودم
ممنون میشم مثل قبل حمایت کنید
بوسیک راست برو سراغ منبع
لوسیوس در حالی که ژاکتی را به تن می کرد تا بیشتر شبیه ماگل ها شود گفت: بلا عجله کن! نارسیسا منتظره!)
باتریکس به لوسیوس نگاه کرد و گفت: با این لباس شبیه احمقا شدیم!) لوسیوس از بالا تا پایین بلاتریکس را ورانداز کرد و گفت: میدونم ولی چارهی دیگهای نداریم!) مکثی کرد و ادامه داد : راستی این لباس اصلا بهت نمیاد!) بلاتریکس دست به سینه شد و گفت: خودتو چی میگی؟ لباست به تنت زار می زنه!...و درضمن این لباس باید به اون ماگل گندزاده بیاد نه به من!)
لوسیوس هم در جواب گفت: این لباس هم باید اندازه ی اون ماگل گند زاده باشه...نه من !)
بلاتریکس پوزخند زد و گفت: آره خب! تو که پدر خانواده باشی ، بقیه ی اعضای خانواده چی میشن !)
لوسیوس ناگهان جدی شد و اخم هایش را در هم کشید : حواست باشه تو قراره خواهرش باشی ! باید باهاش مهربون باشی وگرنه شک میکنه!)
بلاتریکس زیرلب غرولند کرد: : حالم از اون گندزاده بهم میخوره ! حتی اینکه وانمود کنم باهاش نسبت دارم کسر شأنه برام!)
➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿
جیمز در حالی که روی تختش دراز کرده بود ، دستی به موهایش کشید گویی میخواست گره هایش را باز کند ولی نتیجه ای نگرفت.
بعد از مدتی که جیمز از بازی کردن با موهایش خسته شد، با عصبانیت گفت : لعنت بهت سیریوس...مگه خودت مو نداری؟!)
سیریوس که داشت کتابش را روزنامه وار ورق میزد بدون اینکه نگاهش را از صفحه بر دارد گفت: این طوری بیشتر بهت میاد!)
نفس عمیقی کشید ، سرش را بلند کرد و از پنجره به بیرون نگاه کرد. پوزخندی زد و گفت: گشتن با گرگینه تو این هوا چه حالی بده !)
لوپین گازی به سیبی که در دست داشت زد و سرش را محکم تکان داد و گفت: امکان نداره! اصلا! مگه نشنیدین دامبلدور چی گفت؟ نباید از قلعه بیرون برین!)
سیریوس پوفی کشید و گفت: این همه علاقه نسبت به دامبلدور از کجا نشأت گرفته مهتابی؟!)
لوپین چشم غره ای رفت و گفت: منظورم این بود که نمیزارم این ماه هم بیاین!)
جیمز بالشتش را به سمت لوپین پرت کرد و به تندی گفت: بی جا میکنی!)
لوپین بالشت را با دستش مهار کرد و گفت: مثل اینکه خبر نداری توی قطار هاگوارتز چی شده؟!)
جیمز ناگهان صاف روس تختش نشست و با جدیت گفت: چی شد؟)
لوپین سرش را پایین انداخت و گفت: یکی کشته شد!)
جیمز تقریبا فریاد زد: کی!!)
لوپین در جواب گفت: شان مایکلسون...یه هافلپافی سال چهارم!)
جیمز نفسی از روی آسودگی کشید و خودش را روی تخت انداخت و گفت: فکر کردم قرار بود جولیا نامه بده!)
سیریوس سرش را به نشانه ی تأسف تکان داد و گفت : جوون های امروزی اصلا مسؤلیت پذیر نیستن!)
لوپین با نگرانی گفت: شاید مشکلی براش پیش اومده...)
جیمز با بیخیالی گفت: اون اصیل زادهست...)
لوپین حرفش را قطع کرد: سان هم اصیل زاده بود!)میدونم خیلی کمه
ساری
و تنها دلیلی ک این پارت رو هم دادم ان بود ک یکی از دوستام خیلی اسرار کرد
وگرنه خودم حس خوبی نسبت ب این فف ندارم
ChanbaeksPup
YOU ARE READING
The marauders
Fanfictionداستان از آن جایی شروع می شود که جیمز پاتر و سوروس اسنیپ در قطار برای اولین بار همدیگر را می بینند و ودشمنی آنها نیز از آنجا نشأت می گیرد. بعد ها جیمز در میابد که لی لی (که او را هم در قطار دیده بود) مانند دیگر دختر ها نیست و مدام سعی می کند توجه ا...