Dark lord's plan

214 38 22
                                    

ببخشید اگه دیر به دیر پارت میدم
تو تعطیلات عید قول میدم جبران کنم

____________
«نقشه ی لرد سیاه»

سالن عمومی اسلایترین خلوت تر از همیشه بود و تنها مالفوی و بلا و نارسیسا آنجا بودند. بلاتریکس مدام سعی میکرد موهایش را پشت سرش جمع کند. مالفوی و نارسیسا هم یک سری لباس مشنگی را در کوله ی بزرگی جای میدادند. وقتی نارسیسا پیراهن مردانه ای را داخل کوله گذاشت، لوسیوس گفت: اونا رو بزار زیر بید کتک زن تا کسی پیداشون نکنه!) مکثی کرد و ‌ادامه داد: سه روز دیگه قطار هاگوارتز بچه هایی ‌که میخوان برن خونه رو‌ سوار میکنه، دیگه تا اون موقع معجون مرکب آماده میشه....)
نارسیسا حرف لوسیوس را قطع کرد: ولی من هنوز پوست مار آفریقایی رو اضافه نکردم! باید از انبار پروفسور اسلاگهورن بگیریم!)
مالفوی با بی خیالی گفت: اونو بلاتریکس برات میگیره........خب داشتم میگفتم.......شیش ساعت بعد از حرکت قطار ما میریم به هاگزمید و برای اینکه کسی ما رو نبینه میتونیم از افسون دلسردی استفاده کنیم، میریم به کافه هاگزهد اونجا لباس عوض میکنیم و غیب میشیم. بعدش تو کوچه ی دیاگون ظاهر میشیم و میریم به پاتیل درزدار و...)
بلاتریکس با بی حوصلگی حرفش را کامل کرد: میریم به ایستگاه و منتظر می‌مونیم !)
نارسیسا پرسید: اگه مامان و بابای واقعیش بیان چی؟!)
مالفوی زیرکانه گفت: اگه تو راه تصادف کنن دیگه به موقع نمی رسن !!)

➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿

لی لی مقاله اش را جلویش باز کرده بود و باعجله آن را کامل میکرد. موهایش را پشت گوشش زد و نگاهی به مقاله اش انداخت. فقط 5سانتی متر مانده بود که قطعا لی لی قادر بود آن را تا قبل از تعطیلات کامل کند.
_سلام اونز !) لی لی چشم هایش را به سمت سقف چرخاند و با لحن سردی گفت: بله پاتر؟)
جیمز کنار لی لی نشست و‌گفت: تکلیف حل میکنی؟)
لی لی نیم نگاهی به جیمز انداخت و گفت: بر خلاف تو، بله!)
جیمز با بیخیالی گفت: خب آره من زیاد از تکلیف حل کردن خوشم نمیاد! تنها چیزی که باعث میشه هاگوارتز رو‌ دوست داشته باشم تویی!)
لی لی لحظه ای رنگ به رنگ شد اما با اینحال وقتی به جیمز نگاه میکرد چهره اش عادی به نظر می رسید. او گفت: اگه کار خاصی نداری لطفا برو!) درحالیکه تنها کاری که لی لی در آن لحظه نمی‌خواست انجام دهد کامل کردن مقاله اش بود. جیمز متعجب گفت: ینی واقعا نمیخوای با پسر خوش قیافه‌ای که جلوت نشسته بری جشن !؟)
لی لی از جایش بلند شد و با حرص گفت: نه تو خوش قیافه‌ای نه من دوست دارم با تو به جشن بیام! چه طور با خودت فکر کردی من با یه احمق متکبری مثل تو به جشن میام!) و روی پاشنه ی پا چرخید و وارد خوابگاه دختر ها شد.

The marauders Where stories live. Discover now