«چه فکری تو سرته!؟»
جولیا با حرص روزنامه را ورق زد. این اواخر حس میکرد در قبرستان زندگی میکند. تنها چیزی که این روز ها در هاگوارتز مهم تر از درس و امتحان بود ، خبر داغ قربانیان لرد سیاه بود. همه طوری درباره اش حرف ی زدند انگار می توانستند یک تنه جلوی همه ی این اتفاقات را بگیرند و تنها چیزی که کم دارند یک مدال است که کلمه ی «قهرمان» رویش حک شده باشد. جولیا آن قدر در فکر فرو رفت که متوجه نشد پتی گرو دارد تمام تلاشش را میکند تا بتواند روی پنجه ی پایش بایستد و روزنامه را بخواند. جولیا مو هایش را پشت گوشش زد و گفت: اگه میخوای بخونی فقط باید بگی!)
پیتر پشت گردنش را خاراند ولی حرفی نزد. جولیا روزنامه را به دستش داد و پرسید: سیریوس کجاست؟)
پیتر با تردید گفت: نمیدونم...)
جولیا ابرویی بالا داد و گفت : تا حالا تو عمرت دروغ نگفتی مگه نه!) آهی کشید و ادامه داد: حالا جدی بگو کجاست.)
پیتر زیر لب گفت : سیریوس منو میکشه...) جولیا چنگی به موهایش زد و گفت : ببین این اواخر خیلی مشکوک میزنه و من میدونم که این و جیمز دارن یه کاری میکنن! تو فقط میخوای بگی که اونا کجان!)
پیتر با آزردگی گفت:رستوران سه دسته جارو!)
جولیا آهی کشید و گفت : اون نقشه و شنل نامرئی دیگه دار دردسر ساز میشه!)
➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿
لی لی کیفش را محکم روی تخت پرت کرد. از اینکه حرف های آن دو دختر اینگونه رویش تأثیر گذاشته است بیزار بود اما با اینحال نمیتوانست اتفاق هایی که افتاده بود را نادیده بگیرد، اینکه همه به خاطر بودن با سوروس او را سرزنش میکردند . از این خسته شده بود که مدام دیگران او را قضاوت می کنند درحالیکه خودشان بی نقص نیستند. بدون توجه به اینکه کجاست فکرش را با صدای بلند بیان کرد : اهمیت نمیدم که بقیه دربارهم چی میگن!)
_تبریک میگم بالاخره میتونی مدرک دیوونگی بگیری!)
لی لی به طور ناگهانی برگشت . انتظار داشت سیریوس یا جیمز را ببیند ولی جولیا بود که این جمله را گفته بود. لی لی با ناراحتی گفت: خب اگه پشت سر تو هم کلی حرف در می آوردن اعصابت خرد میشد!)
_اگه اهمیت نمیدی نباید اعصابت خرد بشه.) اندکی مکث کرد و ادامه داد: حیف شد چون دوتا خبر داشتم که اگه اهمیت می دادی بهت میگفتم.)
لی لی با آزردگی گفت: قراره کل عمرم به خاطر اون جمله بهم تیکه بندازی!؟)
جولیا گویی کسی حرفی نزده بود ادامه داد: ولی من در هر حال بهت میگم..... یک : مامانم تازه نامه داد و گفت که باید برم خونه چون خیلی مهمه گرچه نگفت چی.....) نامه بسیار کوتاه و تاشدهای را از دور به لی لی نشان داد. سپس نفس عمیقی کشید و گفت : بعدیش هم مربوط به جیمز و سیریوسه....) لی لی غرولند کنان زیر لب گفت : پاتر اینجا ، پاتر آنجا....پاتر همه جا!)
جولیا پوزخند زد : تو که باید از خدات باشه!...... خلاصه اینکه اینا فکر کردن متونن جلوی مرگخوار ها رو بگیرن...) نفسش را با صدا بیرون داد و گفت: که احتمالا یعنی وقتی برگشتیم یا با خرابه های هاگوارتز روبرو میشیم یا با بنر تسلیت سر در خوابگاهشون!)
لی لی با نگرانی به جولیا خیره ماند ولی چیزی نگفت.
خب داستان تازه داره جالب میشه(امیدوارم با من هم نظر باشین😃)
و لطفا اون کلیپی که درباره ی غارتگران لود کردم رو ببینین چون شخصا فکر میکنم خیلی قشنگه
نظر و انتقاد یادتون نره!!😘
YOU ARE READING
The marauders
Fanfictionداستان از آن جایی شروع می شود که جیمز پاتر و سوروس اسنیپ در قطار برای اولین بار همدیگر را می بینند و ودشمنی آنها نیز از آنجا نشأت می گیرد. بعد ها جیمز در میابد که لی لی (که او را هم در قطار دیده بود) مانند دیگر دختر ها نیست و مدام سعی می کند توجه ا...