«معجون مرکب»
_موهاشونو گرفتی؟!) بلاتریکس نگاه خصمانه ای به خواهرش انداخت و با پرخاشگری گفت: اگه یه بار دیگه بپرسی همین کتاب رو میزنم تو سرت!)
نارسیسا غرولندی کرد و بال های مگس تور بال را درون پاتیلش ریخت و بار دیگر کتاب قطور با عنوان «معجون های خطرناک» که بلاتریکس از کتابخانه به طور زیرکانه ای کش رفته بود را ورق زد تا دنبال دستورالعمل بعدی بگردد. بلاتریکس با حالتی عصبی گفت:حواست باشه خوب قوام بیاد. اگه شکل اون ماگلا بمونیم خودم میکشمت!)
نارسیسا تره ای از موهایش را که پریشان شده بود و جلوی صورتش را گرفته بود کنار زد و با دقت ماده ی لزج و سبز رنگ داخل پاتیلش را هم زد(شش دور در جهت عقربه ی ساعت با حرارت کم ، یک دور در خلاف عقربه های ساعت با حرارت زیاد)
بلاتریکس بدون مقدمه شروع به حرف زدن کرد: واقعا را ما باید شبیه اون ماگلای احمق بشیم؟)
نارسیسا در حالی که تمام حواسش را معطوف معجون مرکب کرده بود گفت: لوسیوس گفته برای اطمینان باثد اینکار رو بکنیم ولی نباید بهش آسیبی بزنیم تا اسنیپ کارشو درست انجام بده!)
بلاتریکس غرولند کرد: دوست پسر تو هم که مخش پاره سنگ داره!)➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿
سیریوس درحالی که چوبدستی اش را لای انگشتانش می چرخاند با بی حوصلگی گفت: کی از دست این تکلیف ها خلاص میشیم!؟)
لوپین گازی به شکلات تختهایاش زد و گفت: هنوز یک هفته به تعطیلات مونده!)
جیمز که گویی نکتهی مبهمی از نظرش پنهان مانده بود با صدای بلندی گفت: واااای اصلا یادم نبود آخر این هفته جشن کریسمسه!!)
پیتر مشتاقانه پرسید: با کی میری؟!)
جیمز به دیوار تکیه داد و با اعتماد به نفس گفت:معلوه دیگه! با لی لی!)
سیریوس پوزخند زد: نکه خیلی آدم حسابت میکنه!)
جیمز اخمی کرد گفت: این دفعه حتی نمیزارم پای زرزروس به سرسرا برسه!)➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿
لی لی روی تختش نشسته بود و تمام حواسش را معطوف افسون جمع آوری کرده بود. چوبدستی اش را به سمت بالشت ها گرفت گفت: اکیو پیلو....!)
بالشت ها به سمت او حرکت کردند اما بعضی از آنها در نیمه ی راه سقوط میکردند. بعد از حدود نیم ساعت لی لی همچون یک آهنربای بزرگ بالشت ها را به سمت خودش میکشید و آنها را جلوی تختش می انداخت. لی لی با خرسندی به کپهای که درست کرده بود نگاه کرد و چوبدستی اش را در کیفش جا داد. ماریهتا آهسته وارد خوابگاه شد و با دیدن تپه ی بزرگی از بالشت با تعجب به لی لی نگاه کرد.
لی لی خنده ی لرزانی کرد و درحالی که موهایش را پشت گوشش میزد گفت:ببخشید..... داشتم تمرین میکردم!)
ماریهتا لبخندی زد و با یک حرکت موجی چوبدستیاش تمام بالشت ها را به جای اولشان برگرداند. او درحالی که چوبدستی اش را در جیب شلوارش جای می داد گفت: اومده بودم بهت بگم که اسنیپ اومده جلوی تابلوی بانوی چاق وایستاده . میگه با تو کار داره!)
YOU ARE READING
The marauders
Fanfictionداستان از آن جایی شروع می شود که جیمز پاتر و سوروس اسنیپ در قطار برای اولین بار همدیگر را می بینند و ودشمنی آنها نیز از آنجا نشأت می گیرد. بعد ها جیمز در میابد که لی لی (که او را هم در قطار دیده بود) مانند دیگر دختر ها نیست و مدام سعی می کند توجه ا...