warning alart

164 31 0
                                    

«اخطار»

_باید به دامبلدور بگیم!) جولیا در حالی که داشت ساکش را می بست این را گفت.
سیریوس با بی حوصلگی گفت: اون چیکار میتونه بکنه آخه!؟)
جولیا یک لباس دیگر را در چمدانش چپاند و گفت: کاری که اون میتونه بکنه خیلی بیشتر از کاریه که شما میتونین بکنین!)
جیمز دستش را در هوا تکان داد و گفت: به فرض هم که به دامبلدور گفتیم.... بعدش چی؟ اونوقت میشینیم و منتظر می مونیم تا ولدمورت بزنه دامبلدور رو از پا در بیاره؟)
جولیا شانه بالا انداخت و گفت: من که باید برم، در هر حال شما خودتون رو به کشتن میدین و حداقل کاری که میتونم بکنم اینه که قبل از رفتن شما رو سر به راه کنم!)
➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿
لی لی یک دست لباس گرم را روی تخت گذاشت تا وقتی که میخواهد راهی لندن شود، سردش نشود. موهایش را شانه کرد و آماده شد تا برای صرف ناهار به سرسرا برود. وقتی پایش را به سرسرا گذاشت جیمز را دید که به سمتش می آید.
با خودش گفت: این اینجا چیکار میکنه!؟) گرچه جوابش را می دانست. جیمز دستی به موهایش کشید و گفت: سلام لی لی....)
لی لی بلافاصله گفت: تو باید اونز صدام کنی!) جیمز پوزخند زد و گفت: باشه دوشیزه اِوَنز! حالتون چطوره؟)
لی لی راهش را به سمت صندلی‌اش کنار آلیس باز کرد و به سردی گفت: مهمه!؟)
جیمز ابرویی بالا انداخت و در حالی که به دنبال لی لی راه افتاده بود گفت: برای من مهمه!)
لی لی آهی کشید و گفت: جیمز دست از سرم بردار!)
جیمز سرش را کج کرد و در حالیکه لبخند زده بود با لحن کشداری  گفت: الان گفتی جیمز!؟!)
لی لی سریعا اصلاح کرد: پاتر..... الان حوصله ی بحث با تو رو ندارم!)
لبخند جیمز بزرگتر شد و گفت: پس من حرفم رو سریعتر میزنم....) مکثی کرد و با حالتی نمایشی گفت: از اون جایی که هر دفعه که من میخوام ازت بخوام باهام بیای بیرون زرزروس قبل از من ازت دعوت کرده و تو هم بی برو برگرد قبول کردی گفتم این دفعه زودتر پا پیش بزارم!) لی لی فقط به او نگاه کرد ولی چیزی نگفت. جیمز ادامه داد: بعد از کریسمس قراره بریم بازدید از هاگزمید... گفتم ازت بخوام با من بیای!) لی لی خنده ی عصبی کرد و گفت: من حاضرم با ماهی مرکب غول آسا برم سر قرار ولی با تو نرم، بنابراین فکر میکنم که این بار هم موفق نشدی!) و روی پاشنه ی پا چرخید و با سرعت هر چه تمام تر از او‌ دور شد. وقتی پیش آلیس نشست و جیمز را دید که از او دور شد و کنار سیریوس نشست، نفس راحتی کشید.
آلیس یک قاشق حلیم در دهانش گذاشت و گفت: یه فرصت بهش بده!)
لی لی که از این حرف جا خورده بود به آلیس خیره شد. آلیس شانه بالا انداخت و گفت: چیه!؟ همه ی دخترا دنبال پاتر و بلکن درحالیکه پاتر فقط تو نخ توعه!.... منم از فرانک خوشم نمیومد ولی وقتی سر اولین قرار رفتم فهمیدم که اشتباه می کردم....) اما وقتی که دامبلدور از جایش برخاست حرفش ناتمام ماند. دامبلدور از پشت عینک نیم دایره ای خود همه را از زیر نظر گذراند ، سپس دستانش را باز کرد گویی میخواست کل سرسرا را در آغوش بگیرد و گفت: کریسمس پیشاپیش مبارک!) و صدای تشویق حضار بلند شد و وقتی که دامبلدور دستش را به نشانن ی سکوت بالا برد بار دیگر همه ساکت شدند. ناگهان دامبلدور به نظر نگران می رسید. نفسش را بیرون داد و گفت: متأسفانه باید به اطلاع شما برسونم که لرد سیاه و مرگ خوارهاش فعالیت خودشون رو به طور رسمی شروع کردند.... نه تنها باعث ایجاد وحشت در جامعه ی جادوگری شدند بلکه قربانیان زیادی را نیز تا الان به خود اختصاص دادن....)
لبخندی بر لب لوسیوس نشست.
(.....بنابراین به شما هشدار میدم که در تعطیلات مواظب خودتون باشید ، به همین خاطر به هر کدام از شما دفترچه ای تعلق میگیره که به شما در این کار کمک میکنه.... و درباره ی آن هایی که در طول تعطیلات داخل هاگوارتز میمونن هم بایپ بگم که رمز برج هاتون هر دو_سه روز عوض میشن و بعد از ساعت 6 غروب اجازه ی بیرون رفتن از قلعه رو ندارید....)

خب امیدوارم که یه ذره صبور باشید تا بقیه ی داستان رو هم بنویسم
ببخشید که یه مدت نبودم
جبران میکنم😀

The marauders Where stories live. Discover now