ғᴀɴᴛᴀsᴍᴀ 🌙ᴘ ⑥

566 97 379
                                    


خشاب کلتش رو بیرون کشید و بعد از چک کردن مختصری، سر جاش گذاشت.

-خب...

نگاهش رو روی صف افرادش چرخوند و کلت رو پشت کمربندش گذاشت.

- درحال حاضر اون حرومزاده هارو بیشتر از شما میخوام.

با خونسردی دستی به جلیقه اش کشید و یقه ی پیرهنش رو صاف کرد.

- پس حق ندارین با مردن یا زخمی شدنتون، کم کاریتون و توجیه کنید. هرکی طعمه اش دررفت، برنگرده پایگاه. چون بلافاصله گزارشش و بعنوان خاطی و شریک جرم به پایگاه میفرستم. میتونین خودکشی کنین. اینجوری براتون راحت تر تموم میشه.این باید عملیات آخر باشه. وقتی برای بعدی نداریم.

با همون خونسردی، هدفونش رو توی گوشش جا داد و چکش کرد. سمت ماشین ها رفت و توی ون نشست. کاملا احترام نظامی افسرها رو نادیده گرفت و مشتی به کابین راننده زد تا آماده ی حرکت بشه.

سوهو با اخم های گره خورده، از پنجره ی اتاقش، شاهد ماجرا بود.

چانیول و بک، نگاهشون رو به لی و کیونگسو دادن. با تاسف و سر تکون دادن و سمت ون ها رفتن.
هرکدوم عملیات خودشون رو داشتن که باید همزمان باهم انجام میدادن.
سربازها دنبال افسری که مسئولشون بود، راه افتادند و دقیقه ای بعد، همه سمت هدف هاشون، حرکت کرده بودن.

**

یه پاش رو لبه ی ون گذاشته بود و ناخن های دستش رو چک میکرد. با شنیدن صدای پایی، نگاهش رو سمت مرد زخمی و خونی ای انداخت که لنگ لنگون درحال فرار بود و با دیدن کای، کنار در خروجی، رنگش از اونی که بود، پریده تر شد. پوزخندش، بدنش رو لرزوند و با اشاره اش، با بهت پلک زد.

کای با دیدن مرد، حتی زحمت بیرون کشیدن کلتش رو هم نداد. ارنجش رو به زانوی تا شده اش تکیه داد و با دست دیگه، بهش اشاره کرده بود، سمتش بره و تمام مدت داشت با تمسخر، تماشاش میکرد.

صدای شلیک و درگیری بالا گرفته بود و اون دونفر، تنها دونفری بودند که مقابل هم، به اون صورت بی صدا، قرار گرفته بودند.
کای که با تعلل مرد، حس کرد داره حوصله اش سر میره، هوفی کشید و لحظه ای بعد، نعره اش، روح رو از تن لرزون مرد جدا کرد.

- تن لشت اینجا باشه!

مرد بی هیچ مکثی، همونطور لنگون بهش نزدیک شد و وسط راه، اسلحه اش رو هم روی زمین انداخت.
هرچی بهش نزدیک تر میشد، لرز بدنش بیشتر میشد. نگاهش رو توی محوطه ی کارخونه ی متروکه چرخوند و کس دیگه ای رو ندید. اما حتی فکر اینکه اون مرد رو نادیده بگیره رو هم نداشت.

میدونست اون کیه. آوازه اش به گوشش رسیده بود اما هیچوقت تصور نمیکرد، روزی باهاش رودررو بشه و آرزو میکرد کاش هیچوقت این اتفاق نیفتاده بود.

Fantasma 🌙| ˢᵉᵏᵃⁱ | شبــــــــــح ‌‌ Donde viven las historias. Descúbrelo ahora