~Part 1~

6.1K 561 49
                                    

[جین]

در اتاقو بستم. دلم یه آرامش میخواست. یه آرامشی که میشه گفت خیلی وقته تو زندگیم ندارمش. از پشت روی تختم افتادم و کج شدم که رو شونه ام بخوابم. صدای مادرم رو میشنیدم که داد میزد و همزمان از پله ها بالا میومد. سرم رو تو دستام گرفتم و تو خودم مچاله شدم. در با خشونت باز شد.

-جین! چرا با پدرت اینجوری حرف زدی؟ اون بزرگ ترته!

نفس کلافه ای کشیدم.

-برو بیرون مامان...

با صدای عصبی ای دهن باز کرد: یعنی چی؟ سوکجین! جوابمو بده. این چه طرز برخورد با خانوادته؟ چرا اینروزا اینطوری شدی؟

بالاخره برگشتم و چشمهامو بهش دوختم. خم شدم و روی تختم نشستم.

-من فقط از کار هاتون خسته شدم. از نصیحت هاتون. از اینکه چرا منو به حال خودم رها نمیکنید. و چرا که تو و پدر منو به چشم یه بچه کوچیک نگاه میکنید. فقط... الان میخوام تنها باشم.

نگاه غضبناکشو گرفت و درو آروم تر از قبل بست. ازش ممنون بودم که ایندفعه ملایم تر رفتار کر.. دوباره روی تخت ولو شدم و روی شونه چپم خوابیدم. گوشیم روی میز کنار تختم دیده میشد. دست دراز کردم تا برش دارم.

تو گروه بچه های خودمون چرخی زدم و پیام هایی که سند شده بودن رو خوندم. چشام از حرکت متوقف شد. هوسوک برای فردا قرار کافی شاپ گذاشته بود و این... کلافه دستهامو تو موهام فرو کردم. تو این هیری ویری... امکانش هست بتونم برم؟ همه بچه ها اوکی رو داده بودن و فقط من موندم... برای یک لحظه یاد دیوونه بازیامون افتادم. یاد مهمون کردن و فرار کردنامون افتادم. لبخندی ناخودآگاه روی لبم نشست. دستم بی اراده تایپ کرد: منم هستم!

مهم نیست که چطور باید از دیوار حفاظتی خانواده بگذرم، فقط میخوام دوست هامو ببینم.

لباس هامو پوشیدم. دور از چشم خانواده، به خودم رسیدم و تیپ زدم. قرار شده هیونگ کمکم کنه مخفیانه از خونه بیرون بزنم. مطمئنا ک مادرم اجازه بیرون رفتنم رو با اون کارای دیشبم نمیده. کفشای آل استار سفیدمو پوشیدم و از در خونه بیرون زدم. و صدای سوکجونگ شنیده میشد سعی داشت مادر رو مشغول نگه داره. زمانو هدر ندادم و در خونه رو گشودم. به سمت در حیاط قدم های سریعی برداشتم. سعی کردم از نگاه نگهبان مخفی بمونم. موفق هم شدم. اون تو اتاقش درحال تماشای تلوزیون بود و این کارم رو راحت میکرد. از حیاط خارج شدم و الان تو کوچه های پهن بالاشهر سئول هستم. خوشحال از اینکه نقشمون گرفت، سریع از عمارت دور شدم.

جیمین دستی جلوی صورتش گرفت و آروم خندید. این یکی از عادت های خندشه.

-وایسید وایسید. یکی دیگه. وقتی پیازا به هم میرسن چجوری سلام میکنن؟

Your Warm Hands | NamjinWhere stories live. Discover now