[جین]
با حس انزجار به کارت دعوت های توی دستم زل زدم. خیلی دلم میخواست آتیششون بزنم تا دیگه وجود نداشته باشن. حس دختر دبیرستانی رو داشتم که میخواست واسه روز ولنتاین به دوستپسرش کارت بده ولی خجالت میکشه یا به هر دلیلی نمیتونه کارتو بده!
-اونا چیَن هیونگ؟
برگشتم و به جیمین نگاه کردم که از چشماش ستاره و رنگین کمون بیرون میزد. کمی به کارت ها نگاه کردم و بعد دوباره به جیمین. بی خیال کارت هارو جا دادم تو بغلش: اینارو برای شما گرفتم. بدشون به بچه ها. برای شنبه مهمونیه یکی از شریکای بابامه.
متعجب بهم نگاه کرد: چرا خودت نمیدی بهشون؟
لبمو کج کردم: چون تو زود تر میبینیشون.
بدون این که اجازه بدم سوال دیگه ای به ذهنش برسه که بخواد به زبون بیاره، هلش دادم تو و در خونشونو بستم. سریع از در فاصله گرفتم و به سمت خونه خودمون دویدم.
صدای زنگ خوردن گوشیم اولین چیزی بود که بعد از بیدار شدن میشنیدم. از زیر پتو دستمو دراز کردم تا گوشیمو جواب بدم. کشیدمش و اوردمش زیر پتو و با چشمای نیمه باز به اسم مخاطب نگاه کردم. "جیمین". چشمامو مالش دادم و مکالمه رو برقرار کردم:
الـــو؟
صدای جیمین پشت خط پیچید:
هیونگ منم...
با صدای خواب آلودی جواب دادم: سلام جیمین...
-راستش هیونگ...
چشمای نیمه بازم حالا کاملا باز شده بود. با اخم ریزی بین ابروهام پرسیدم: چیزی شده؟
-خب راستش...
مکث کرد و ادامه داد: یونگی هیونگ و نامجون هیونگ نتونستن بیان... و... هوسوک هم نیومد.
دلم میخواست بلند داد بزنم "به درک" ولی فقط دوباره چشمامو بستم: تهیونگو جونگ کوک میان؟
جیمین جواب داد: آره اونا میان...
-خودت چی؟
-خودمم میام.
-خیله خب خدافظ.
گوشیو خاموش کردم و دستمو از زیر پتو بیرون بردم و با خیال این که موکت زیر پام از گوشیم حفاظت میکنه، گوشیو پرت کردم رو زمین. برگشتم به حالت خودم تا ادامه خوابم رو برم...
صدای دستگاه آب پاش برای شست و شوی ماشین مدام تو گوشم بود. دیگه شده بود جزوی از آهنگ هایی که حفظ بودم. با دستمال مرطوبی که تو دستم داشتم، ماشین هارو یکی بعد از دیگری برق مینداختم و از تمیزیشون کیف میکردم. دیگه به این کار عادت کرده بودم و یجورایی شده بود تیکه ای از زندگیم. به فکر فرو رفتم. به فکر خاطره ای که تو ذهنم پر رنگ شده بود. خاطره ای که درو دیوار یه کافی شاپ قدیمی و کوچک و دنج رو نشون میداد. به یاد مکالمه ام با جونگ مین، کافی شاپی که دو بار واردش شده بود و سئوک جونگ که سعی داشت با وصف شکل و ظاهر کافی شاپ اونو به یادم بیاره، افتادم. بیشتر به مغزم فشار اوردم ولی چیز اضافه تری توی ذهنم نبود تا بتونم اون رو از زیر خاکستر های مغزم بیرون بکشم. عصبی دستمالو روی کاپوت ماشین پرت کردم و دست به سینه اخمامو کشیدم تو هم.
YOU ARE READING
Your Warm Hands | Namjin
Fanfiction-چیزی که ما داریم ازش فرار میکنیم، خودمون هستیم! -Namjin story✔ Started: 2019, 15 Feb. Finished: 2020, 28 Mar.