~Part 23~

1K 181 5
                                    

"26 می. اینروزا خیلی سخته. با هیچ کس حرف نمیزنم. مدام تو خودمم و کم حرف شدم. اونقدری جواب جونگ مینو ندادم که آخر دم خودمون ظاهر شد و من با بهانه اینکه حوصله ندارم و خسته ام، یجوری پسش زدم تا برگرده بره خونشون. تو این چند روز به حرف نامجون فکر میکردم. وقتی که بهم گفت باید شجاعت حرف زدن راجع به گرایشم رو داشته باشم. اینکه باید همه چیزو به خانواده ام بگم. و یجوری ته دلم رو دربارش قرص کرد.

اونا خانوادتن جین! هر جوری که باشی دوستت دارن!

حرفی که زده بود تو ذهنم تکرار میشد. جوری که شبو روز بهش فکر میکردم. یعنی واقعا باید بهشون میگفتم؟"

باز صفحه هارو جابه جا کردم.

"3 ژوئن. امروز یونگی زنگ زد و کلی سخنرانی کرد. خوبه من هیونگشم وگرنه به جای نیم ساعت نصیحتو حرف مجبور بودم دو ساعت ور وراشو پشت تلفن گوش بدم.

-تو باید ازش دور شی!

-کی؟ جونگمین؟

-آره جونگمین! هیچوقت فکر نمیکردم کار به اینجا بکشه ولی انگار کشید!

-منظورتو نمیفهمم!

-تو باید انتخاب کنی! بین ما و جونگمین..!

-چــی؟!

-نمیخوام دوباره ریختشو ببینم خب؟ اگه میخوای باز تو جمع دوستات باشی، بندازش دور. یا اگه هنوز نمیتونی دست بکشی ازش، بگم که باید خدافظی کنی ازمون.

-یـ... یعنی چی...؟

-زنگ زدم که همینو بگمــ...

قطع کرد. راستشو بگم، دلخور شدم. یونگی با لحن تندی حرفشو زد و منو تو شک گذاشت. کل روز داشتم به حرفاش فکر میکردم."

"31 می. پدر جلوی تلوزیون نشسته بود و برای حرف های برادرم سر تکون میداد. مامان تو آشپز خونه بود. اِهِمی کردم و روی کاناپه تک نفری نشستم. شاید اگه باهاشون حرف بزنم، این حس سنگینی رو دلم یکم خاله شه.

-باید باهاتون صحبت کنم...

توجه پدر جلب شد. هم زمان سوکجونگ دست از حرف زدن کشید. آب دهنمو قورت دادم.

-مامان هم باید باشه.

صدام آروم بود، جوری که خودم به زور میشنیدم. سوکجونگ مامان رو صدا زد. حالا من در برابر سه نفر نشسته بودم و سعی میکردم لرزش دست هام رو پنهان کنم.

-باید چیزی رو بهتون بگم. در مورد خودم.

همه جا ساکت بود. فقط صدای نفس های خودمو میشنیدم. جَو خونه تو اون ثانیه ها جوری بود که انگار هیچ اکسیژنی نداشت تا بتونی توش نفس بکشی. دستهام مشت شد. شرایط جوری بود که نمیشد ادامه داد ولی شجاعتمو جمع کردمو گفتم...

Your Warm Hands | NamjinWhere stories live. Discover now