~Part 16~

888 176 26
                                    

درو بست و قفل کرد. از دور نگاهش کردم. به سمتم اومد و کلید رو تو کوله اش انداخت: بریم.

بدون حرف دیگه ای پشت سرش راه افتادم. چند دقیقه بعد تازه به فکر کارت ها افتادم.

-عا... جونگ مین...

برگشت و با حالت منتظر نگاهم کرد. دستمو کردم تو کوله پشتیم و یکی از کارت هارو جلوش گرفتم.

-برای مهمونی فرداشب. چند تا از دوستام نتونستن بیان، پس...

کارتو گرفت و به پشتو روش نگاهی انداخت.

-مهمونی فرداشب...؟

بیحوصله سرمو تکون دادم: آره مهمونیای یکی از شریکای بابامه.

-اسم دوستات چیه؟

سوالش برام یکم عجیب بود.

-آ... اونایی که میان، تهیونگ، جیمین و جونگ کوک.


برای لحضه ای یاد خاطره ام افتادم. جونگ مین، جونگ کوک و جیمین رو میشناخت. ما باهم تو یه مدرسه بودیم!

-جین من نمیتونم.

-چـرا؟!

-چون این هفته سرم شلوغه.

اخم کردم: جونگ مین تو فردا مرخصی داری.

متوجه گندی که زده بود شد: نـ... نه... من فردا باید... به خواهرم سر بزنم.

جلوش ایستادم: جونگ مین مشکل چیه؟ اگه دوست نداری بیای لازم نیست بهونه بیاری.

تو اون نور کم میتونستم چشماشو ببینم. فقط سرشو تکون داد:

خیله خب جین، میام. فقط دلیل این اصرارتو نمیفهم.

با دستم زدم پشتش: بده به فکرتم؟ فقط میخوام به دوستم خوش بگذره.

سرش رو کج کرد و نگاهم کرد.

-خب دوست داری چجوری بیای؟ میخوای من بیام دنبالت باهم بریم؟

خندید: نه جین. من باید بیام دنبالت.

اخم کردم: چرا؟ اصن چه فرقی داره؟

-خب منم همینو میگم. پس خودم میام.

با خنده هولش دادم: خوب از زیر حرفام در میریا...

با صدای قدم هایی که کم کم داشت به دو تبدیل میشد، حرفمو خوردم. صدا درست از پشت سرمون میومد و این توجه هردومون رو جلب کرده بود.

Your Warm Hands | NamjinOnde histórias criam vida. Descubra agora