~END~

1.7K 210 52
                                    


ببخشید بد قولی کردم:(
حالا یروزم یروزه عب نداره😅

+×+

"مرگ. چیزیه که اینروزا زیاد بهش فکر میکنم. شاید اگه بمیرم، دیگه مجبور نباشم این همه دردو تحمل کنم. کاشکی میشد برگردم عقب و زود تر از اونها به نامجون اعتراف کنم. شاید جیمین راست میگفت. من خیلی کله شقم. زیادی به همه اهمیت میدم. زود همه رو میبخشم و نمیتونم با کسی بد باشم. اینا دلیلی بود که جونگمینو بخشیدم. شاید نباید اینکار رو میکردم. دفترچه رو به نامجون میدم. شاید این یه اعترافه. اینجوری بهش نشون میدم که واقعا از ته قلبم دوستش دارم.

-3 جون-"

نوشته ی دیگه ای پشت صفحه نبود. ورق زدم. بقیه دفترچه خالی بود. دفترو بستم و به جلدش خیره موندم. خاطرات مهمی تو ذهنم کم کم رنگو رو گرفته بود. نمیدونم چقدر به جلد اون دفترچه زل زدم ولی صدای در منو به خودم اورد. میدونستم نامجونه. فقط به دفتر نگاه میکردم. چی باید میگفتم؟ باید عصبانی میشدم؟ باید ازش تشکر میکردم که دفترچه رو بهم نداده بود؟

به سمت تخت رفتم و روش جا خوش کردم. سرمو بین دستام گرفتم و کلافه نفسمو بیرون فوت کردم. حتما انقد لفتش دادم تا نامجون بیاد ببینه چرا لنگر انداختم و بیرون نمیام. سرمو بالا اوردم و به چشم هاش خیره شدم. اما اون فقط به دفترچه خیره بود. فشارم روی دفترچه بیشتر شد. قلبم حرکاتش رو تند تر کرد. چرا باید استرس میگرفتم؟ باید از نامجون ممنون باشم که خاطراتمو پنهان کرد یا از این کارش بدم بیاد؟ حتی همین حالا هم نمیدونم چی درسته. چیکار باید بکنم؟ نامجون نگاهشو پایین برد. دیگه به دفترچه نگاه نمیکرد. لبخند غمگینی زد.

-پس بالاخره پیداش کردی!

دستشو لابه لایه موهاش فرو برد و نفسشو بیرون داد.

-اونقدر فِسِش دادم که این شد...

نگاهمو به دفترچه انداختم. اون میخواست دیر یا زود بهم پسش بده ولی مردد بود.

-نامجون چرا؟

نگاهشو بالا اورد.

-چرا خودت بهم ندادیش؟

-چون...

سرشو بالاتر کشید.

-من جرعتشو ندارم! من از... از رفتار تو میترسیدم. ازینکه ترکم کنی. من تنهات گذاشتم. درست وقتیکه بهم نیاز داشتی. باهات خوب نبودم جین. من... باعث شدم تو خودکشی کنی!

کنارم روی تخت نشست.

-ولی حالا حقیقتو میدونی. بهت حق میدم اگه از من بدت بیاد. حق میدم اگه دیگه نخوای منو ببینی.

چشمامو بستم.

-قرار نیست هیچوقت از تو بدم بیاد. حتی اگه بدترین کارم باهام بکنی...

به قلبم اشاره کردم.

-این احساسمه که نمیزاره ازت دوری کنم. پس من ترکت نمیکنم نامجون. با اینحال میگم که تو هیچ کار بدی باهام نکردی و تمام حواست رو به من دادی. حتی موقعی که این بین شکراب بود.

با انگشتام خطی فرضی بین هردومون کشیدم. به حرکاتم خندید و انگشتمو توی دستش گرفت. بوسه ای آروم روی سر انگشتام کاشت. با این کارش لکنت لعنتی دوباره افتاد تو دهنم.

-نا... نامجون مگه... قرار نشد این کارو نکنی؟!

دوباره انگشت هامو بوسید:

-منظورت این کاره؟

صورتم حرارت گرفت.

-نامجونا!

-جانم؟!

سرمو پایین انداختم و با مشت آزادم کوبیدم تو سینه اش.

-اینجوری جوابمو نده...!

و سرمو تو سینه اش فرو بردم. آروم خندید و انگشتاشو دور انگشت های من حلقه کرد. با دست دیگه اش کمرمو به حصار گرفت.

-پس چجوری؟ "جانم جینا" خوبه؟

-نه! فقط ساده جواب بده...

-معذورم! جانم جینا ساده ترین جوابمه!

-خفه...!

خندید. صدام آرومو آروم تر میشد. ته قلبم نامجون رو به خاطر اشتباهی که انجام داده بود، بخشیدم. اشتباهی که هرچند اشتباه خیلی کوچیکی برای من محسوب میشد. ولی چیزی که تو خاطراتم بیشتر از همه وضوح داشت، رابطه ام با خانواده بود. بهترین دوست من پدرم بود، ولی الان همه چی بین منو پدر به فنا رفته! اولین کاری که بعد از رفتن به خونه انجام میدم، ساختن رابطه ای جدید با خانوادست...

the FUCKING END

های👋
ممنون از همتون که تا اینجا با داستان همراه بودید و خوندید. این اولین داستانم بود که ته و پایان داشت. میدونم، پایانش جالب تموم نشد و میتونست بهتر از اینا باشه... ولی خب بزارینش پای بی تجربگیمㅠ.ㅠ
من واقعا تو تموم کردن داستان خوب نیستم!
بازم تشکر میکنم از اونهایی که قلمم رو تحمل کردن و با کامنتاشون بهم انرژی دادن و مجبورم کردن داستان رو ادامه بدم. راستش اگه شما نبودید، مثل بقیه داستان هام، نصفه نیمه رهاش میکردم!
خب این فیک هم با کلی اعصاب خوردی و حرص خوردن، پروندش بسته شد...
کوماعو یوروبون:']

-Na'star'aN

Your Warm Hands | NamjinDonde viven las historias. Descúbrelo ahora