~Part 17~

913 174 1
                                    


-اینا دیگه چین؟

-قرص خوابه. بهت کمک میکنه راحت تر بخوابی...

جعبه قرصو پرت کردم سمت در.

-من این کوفتیو نمیخورم!

سرمو تو دستام گرفتم.

-من به اینا نیازی ندارم... اینکه خوابم بهم خورده یا به اندازه نیست به شماها ربطی نداره! فقط دست از سرم بردارید!

خانم عینکی که تا الان پشت میز کارش نشسته بود، از سر جاش بلند شد و به سمتم اومد. از روی صندلی بلند شدم و به سمت در هجوم بردم.

-دیگه نمیتونم تحمل کنم... فقط یکم به وقت نیاز دارم... تنهام بزارید... من میدونم چی برای خودم خوبه و میگم اونم یکم وقته...

دستام میلرزید و صدام رنگ التماس گرفته بود. اون زن دستاشو بالا اورد و آروم آروم به سمتم قدم برداشت.

-ببین جین... تو دکتر نیستی که درمورد خودت تصمیم میگیری! هرچی که من میگم به صلاحته، پس بهتره که گوش کنی.

سعی داشت با آرامش حرف بزنه ولی این باعث خاموش شدن عصبانیتم نمیشد.

-آره خب تو حق داری نگرانم باشی چون وضیفته... چون اون دوتا بهت پول دادن... چون مثلا نگرانمن... ولی اینطور نیست روان!

خودم هم معنی حرف هایی که میزدم رو نمیفهمیدم. دستاشو پایین اورد و ایستاد.

-جین تو فقط یکم پریشونی... به محض این که همه چیو یادت بیاد درست میشی! تو حالت خوب میشه مطمعا باش... حالا هم میخوام این قرصارو بگیری.

خم شد، از روی زمین برشون داشت و گف دستم گذاشتشون.

-میخوام مطمعا بشم که اینارو میخوری و مراقب خودت هستی... من فقط میخوام مثل روز اول خوشحالت کنم...

اشک تو چشمام حلقه بست. اون چطور میتونست منو خوشحال کنه؟ وقتی بخاطر گذشتم تصمیم خودکشی گرفتم... وقتی حالا آرزوی اینو دارم که چیز دیگه ای رو بیاد نیارم... وقتی حالا که هنوز کامل همه چیزو بخاطر نیووردم این آرزو رو دارم! جعبه قرص ها توی دستم مچاله شد و با نفرت به چهار چشم های اون زن زل زدم. روانپزشکی که تو این چند ماه هنوز اسمشو نمیدونم و همیشه "روان" صداش میزنم. حتی سعی هم نکرده بودم که اسمشو بفهمم... درو باز کردم و خودمو پرت کردم بیرون. اون اتاق برام عین کابوس شده بود و فقط دنبال موقعیت بودم تا ازش فرار کنم.

-سوک جین... چطور بود؟

لبخند مسخره ای به مادرم تحویل دادم:

Your Warm Hands | NamjinWhere stories live. Discover now