~Part 3~

2.1K 346 9
                                    

با بچه ها روی پشت بوم آپارتمان تجاری بودیم. راستش جیمین ازین بابت ک ممکن بود برای بقیه مزاحمت ایجاد کنیم، نگران بود ولی با بچه ها تونستیم قانعش کنیم ک قرار نیست اتفاق بدی بیوفته. تهیونگ فشفشه هارو روی زمین چیده بود. بچه کنار هم روی مبل های کهنه ای که در اونجا قرار داشت نشستن و منتظر اون اتفاق هیجان انگیز شدن. کوکی به دست تهیونگ یه فندک داد و عقب ایستاد. تهیونگ فندک رو روشن کرد و زیر یکی از فشفشه ها گرفت.

-دیگ وقتشه!

عقب ایستاد و همه به اون فشفشه خیره موندن.

فیش! به هوا پرتاب شد و چند لحظه بعد، همه نمایش رنگارنگی از نور رو شاهد شدن

همزمان گفتیم: واااااو!

تهیونگ یکی دیگه ازونهارو روشن کرد و باز عقب ایستاد. همه بچه ها داشتن ازین نمایش لذت میبردن. آخرین فشفشه هم به هوا پرتاب شد و بچه ها هم شروع به دست زدن کردن. کوکی تخته چوب هایی رو روی زمین ریخت و باکمی مایع آش زا و فندک اونها رو آتیش زد. بچه ها شروع به حرف زدن کردن. ازین که اونهارو کنار خودم میدیدم احساس خوبی بهم دست میداد. نمیدونم چرا ولی خیلی بی مقدمه نگاهم رو به نامجون دوختم ولی اون داشت نگاهم میکیرد! با سرعت نگاهمو ازش گرفتم و به گوشه ای خیره شدم. با انگشتهای دستم بازی کردم و سعی کردم خودم رو مشغول نشون بدم. ولی چرا داشتم ازش فرار میکردم؟ چرا همون موقع حقیقتو نگفتم؟ چرا با خودم روراست نیستم؟ من دوستش دارم. آره من عاشقشم! ولی نه. به عنوان یه دوست نه... من اونو جور دیگه ای دوست دارم که به هیچکس دیگه ای همچین حسی نداشتم. چشمامو بستم و دستهامو به هم گره زدم. حتی تمام دیروز ذهنمو مشغول کرده بود این پسر. من... من نامجونو میخواستم ولی... از حقیقت میترسیدم! ازینکه گذشته اینی که الان فکر میکنم نباشه!

-جین هیونگ! به چی فکر میکنی؟

جیمین بود ک داشت اینو میگفت. سرم رو بالا اوردم. همه به من خیره بودن. وضعیت سختی بود. اینکه نمیتونی حقیقتو بیان کنی. لبخندی زدم: من دیگه کار میکنم!

سنگینی نگاه هارو روی خودم حس میکردم. سکوت برقرار شده بود و کسی چیزی نمیگفت.

-جدی میگی؟ الان... یعنی الان تو کار داری؟

اینکه کوکی بالاخره حرف زد، نگاه ها از من جدا شد. سرم رو تکون دارم: آره جونگ کوک، من کار دارم.

دوباره سکوت شد و همه بچه ها فقط نگاهم میکردن. اینبار یونگی سکوتو شکست: میدونی... شاید بی ادبی کنم ولی چرا کار؟ مگه وضعیت خونوادتون خوب نیست؟ یا خودت خواستی که کار کنی؟

Your Warm Hands | NamjinWhere stories live. Discover now