~Part 2~

2.5K 417 14
                                    

[جین]

وارد عمارت شدم. یه نگاهی سرسری انداختم ، کسی رو اونجا ندیدم،اما یکدفعه صدای نگهبان جونگ وو اومد: آقای سوک جین!

صداش نگران به نظر میرسید، ولی خسته تر از اونی بودم ک جوابشو بدم. از طرفی هم ذهنم اونقدر آشفته بود که اگه جوابشو میدادم، معلوم نبود چی از دهنم خارج میشد. فقط تونستم بی توجه وارد خونه بشم. کفش هامو شلخته، کنار جا کفشی رها کردم و گوشیمو روی کاناپه انداختم.

طولی نکشید که صدای مامان از تو پذیرایی بلند شد: کیم سوک جین! کجا بودی؟ چرا تلفنامو جواب نمیدی؟

صداش حالتی از نگرانی و خشم داشت. سعی کردم بی توجه فقط از پله ها بالا برم و یه جوری فرار کنم تو اتاقم که صدای پدر بدنم رو سر جاش میخکوب کرد.

-سوک جین!

نه نه... نمیخواستم با پدر روبه رو بشم. حداقل الان نه! صداش با جدیتی بیشتر تو گوشم پیچید: بیا اینجا سوک جین.

دست هام سرد شده بودن و دیگه حسشون نمیکردم. آروم آروم به سمت پدر که تو نشیمن بود چرخیدم. با دستش علامت داد:(بیا اینجا)

با قدم های لرزون به سمتش رفتم. با دست به مبل جلو روش اشاره کرد. روی مبل نشستم.از چیزی که قرار بود بشنوم خیلی میترسیدم.

-سوک جین من متوجه ام که تــ...

بی اراده پریدم وسط حرفش: پدر من فقط میخواستم با دوستام یکم وقت بِگــ...

کف دستشو بالا اورد. این یعنی سکوت! دهنمو بستم و شرمنده سرم رو پایین انداختم. گلوشو صاف کردو ادامه داد: نمیخوام به خاطر وقت گذروندن با دوستات تنبیهت کنم...

سرم رو بلند کردم و متعجب بهش خیره شدم.

صدای مادر بلند شد: این چه حرفیه که میزنی! این بچه لوس شده! از پس کاراش بر نمیاد! میخوای ولش کنی برای خودش خوش باشه!؟

پدر نگاهی به مادر کردو گفت: قرار نیست ولش کنم برا خودش راحت باشه. در واقع اون قراره کار کنه! دیگه قرار نیست فقط بخوره و بخوابه! پس فکر کنم این هم براش یه گوشزده و یک درس زندگی!

آب دهنمو قورت دادم تا شاید کمی از آشفتگی های توی مغزم پاک بشن. دیگه صدای مامان و بابا برام محو شده بودن. از طرفی اون اتفاق... کاری که نامجون تو کافی شاپ کرد، و حالا...

-سوک جین گوش میدی؟

سرم رو به نشونه تایید تکون دادم.

سر جاش جا به جا شد: فقط اینم بگم ک محل کارِت پیش یکی از دوستای مکانیک کارمه. اون بهم گفت که برای قسمت کارواش نیرو کم داره. پس منم فکر میکنم که تو برای این کار خوب باشی.

فقط میتونستم در مقابل حرف های پدر سر تکون بدم. شاید به سختی میتونستم کلماتی که از دهانش خارج میشدن رو هضم کنم، ولی تو این موقعیت چاره ای جز تایید حرفاش نداشتم. بدون حرف اضافه ای از جاش بلند شد. قبل از محو شدنش از جلوی چشمام، اضافه کرد: کارت از یکشنبه شروع میشه. تا فردا آزادی که هر کاری خواستی بکنی.

Your Warm Hands | NamjinWo Geschichten leben. Entdecke jetzt