[نامجون]
همینطور که داشتم تو خیابونای ناکجا میدویدم، ویبره گوشیم رو تو جیبم حس کردم. مطمعا بودم جینه. بدون این که صفحه رو نگاه کنم، مکالمه رو وصل کردم.
-الـــو، نـامـجـون!
مثل دیوونه ها بدون این که بدونم کجا دارم میرم، میدویدم. صدای نگرانش دوباره تو گوشم پیچید.
-نامجون یه چیزی بگو خب داری نگرانم میکنی.
کلافه داد زدم: جین تو اونو نمیشناسی! اون عوضی روانیو یادت نمیاد!
ترسیده گفت: مگه... مگه کیه؟ چیکار کرده؟
از دویدن دست کشیدم. حالا وسط پیاده رو ایستاده بودم. چشمامو بستم و دستامو مشت کردم.
-ازم نخواه جوابتو بدم جین... فقط بدون اون آدم درستی نیست... ازش فاصله بگیر...!
حرفام داشت گیجش میکرد. اینو متوجه بودم. صداشو بالا برد: چطور؟! خب باید بدونم که باهام چیکار کرده! باید بدونم چرا باید ازش دور شم! نباید بدونم؟! اون با من چیکار کرده؟!
دلم میخواست همونجا خودمو بکشم ولی به این سوال جین جواب ندم.
-من بهت چیزی نمیگم جین... ولی به من اعتماد کن... تو نباید نزدیکش بشی... فقط ازش دور بمون... من... من قول میدم بهت بگم... همه چیو.
کلافه گفت: خب الان بگو! بذار بدونم.
فقط سکوت کردم... چی میتونستم بهش بگم؟ این که اون بهت تجاوز جنسی کرده بود؟ این که اون عشق تو رو میخواست میخواست، پس راه اشتباهو رفت؟
فقط تونستم سرمو تو دستام بگیرم و روی نیمکت نزدیکم بشینم. سکوتمو که دید نامید شد: خیله خب... نمیتونی چیزی بگی... میدونم... اولین بار نیست که دست خالی گوشی رو قطع میکنم.دلم سوخت. به حال خودم و جین. این که نمیتونستم حقیقتو روشن کنم. این که ترس داشتم. از حرف زدن.
-جین من... دلم میخواد ولی... نمیتونم جین... نمیتونم. مطمئنم خودت هم بعد از دونستنش پشیمون میشی.
-خیله خب نامجون متوجهم.
و بعد بدون این که اجازه بده حرفِ دیگه ای زده بشه، قطع کرد.
(صدای جین بود که اسمم رو صدا میزد...
چشم هامو مالیدم و روی مبل راحتی نیم خیز شدم.
-که بالأخره بیدار شدی!
با چشمای خمار که از فرط خستگی و مستی مدام روی هم می افتاد، بهش نگاه کردم:
هنوزم قابلیت اینو دارم که بیشتر بخوابم!
با خنده به سمتم اومد و سعی کرد منو از روی مبل پرت کنه پایین ولی زورش نمیرسید و این خیلی کیوت بود! با صدای خواب آلودی گفتم:
چیکار میکنی؟
-میخوام سعی کنم بیدارت کنم. پاشو دیگه! با اون هیکل گندت کل کاناپه گرفتی.
با حرص بیان کرد. با لبخندم تونستم بیشتر حرصشو در بیارم.
-چیه توهم میخوای بخوابی؟
خودمو یکم کنار کشیدم و با کف دستم به فضای خالی کنارم ضربه زدم. چشماش گرد شد و گونه هاش سرخ. دستشو جلوی صورتش گرفت و سرشو به سمت دیگه ای چرخوند.
-نـخیر نمیخوام...! فقط پاشو. قرار شد زود از خواب بیدار شیم.
دلم واسه این رفتارش پر میزد. لبخندم گشاد تر شد. مچ دستشو گرفتم و کشوندمش سمت خودم. مجبور شد رو مبل بشینه. لباسشو کشیدم و خوابوندمش کنارم:
سخت نگیر. فقط بیا یکم دیگه بخوابیم.
بالا رفتن دمای بدنشو از اون فاصله کم حس کردم. نگاهشو انداخت تو صورتم و با شرم صورتشو پوشوند. خب این اولین باری بود که منو جین این فاصله کمو داشتیم! بهش حق میدادم که اینجوری هی رنگ عوض کنه! دستمو روی موهاش گذاشتم و آروم نوازشش کردم. با آرامش و آروم اینکارو کردم. جوری که انگار داشتم پوست یه نوزاد رو لمس میکردم. یواش زمزمه کردم:
بذار همینطوری بمونیم...
تکون نخورد و تو همون حالتی که داشت ساکن موند. لبخند زدم و به نوازش موهاش ادامه دادم که یکهو سرشو اورد بالا و نگاهشو تو چشمام انداخت.
-نامجون من میخواستم یچیزی رو بهت بگم.
متعجب سرمو تکون دادم: چی؟
کمی فاصله گرفت تا دید بهتری داشته باشه.
-من دیگه کار میکنم...
تعجبم دوبرابر شد: کار؟ برای چی؟
شونه هاشو بالا انداخت: چون کار کردن بهتر از بیکاریه.
اخم کردم: جین کامل حرفتو بزن.
-خیله خب من تو مک کار میکنم. همون کارواش که کنارش یه مکانیکیه.
چشمام گشاد شد و ایندفه تعجبم رو نتونستم پنهون نگه دارم: بلـــه؟! کارواش؟!
لب پایینشو جوید: آ... آره... من اونجا یه دوست قدیمی دارم... هم به خاطر اون دارم کار میکنم، هم به خاطر خودم... نمیخوام تابستونو بیکار بمونم، میدونی که؟!
کامل به سمتش چرخیدم: پس کافی شاپ چی؟
سریع جواب داد: خسته شدم ازش. یه کار جدید میخواستم.
به حالت اولم برگشتم: به هرحال تصمیمی بود که خودت گرفتی. امیدوارم توش موفق باشی. ولی اینم بگم که خوب بلدی بحثو عوض کنی و در بری!)
![](https://img.wattpad.com/cover/193391015-288-k332547.jpg)
ESTÁS LEYENDO
Your Warm Hands | Namjin
Fanfic-چیزی که ما داریم ازش فرار میکنیم، خودمون هستیم! -Namjin story✔ Started: 2019, 15 Feb. Finished: 2020, 28 Mar.