سوزش هوا زانوهای دردمندش را به لرزش شدیدی انداخته بود
گام های کوتاهش با انزجار سمت مقصد کشیده میشد و گاهی منحرف از آن مکان سمت دیگری به حرکت در می آمد
قطرات سرد باران بی رحمانه بر تنش کوبیده میشد و درد خوشایندی را برای تسکین حال روحی پسرک ایجاد میکرد
سرش را رو به آسمان شب گرفت و اجازه داد کریستال های مایع اما یخ زده بر چهره ی درمانده اش فرود آید.....
اشک های گرمش میان سیلی از قطرات پنهان شده بود و اجازه ی آشکار شدنشان را به کوچه های خلوت خیابان نمیداد
از مادرش به شدت دلخور بود.....میخواست تا جایی که امکانش بود از آن خانه ی طلسم شده دوری کند
حتی برای چند روز هم که شده.....
سمت نیمکتی گوشه ی خلوت پارک حرکت کرد و نشست
دستی بر روی سینه اش کشید و گردنبند طلا هدیه ی پدرش را آرام فشرد..... با درنگ در قلبی شکلش را باز کرد و نوازش گونه دستش را روی عکس خندان پدرش کشید
خیابان های سرد شهر یادآور خاطرات تلخ ۱۰ سال پیش میشدند و قلب کوچکش را به هزار تکه تبدیل میکرد
با غم عظیمی زیر لب زمزمه کرد
"دلم خیلی برات تنگ شده بابا"(فلش بک ۱۰ سال قبل)
قدم های پرشور پسر عرض خیابان های پوشیده از برف را کوچه به کوچه طی میکردند
صندل های آبی رنگش با هر قدمی که بر میداشت....روی یخ های سفید رد پاهای کوچکی به جای میگذاشت
آخرین دکمه پیژامه ی کودکانه اش باز شده بود و هوای سوزان پوست لطیف شیری رنگ اورا به سرخی میزد...
باد سوزان موهای لختش را در هوا پیچو تاب میداد.... و لبهای سرخ برجسته اش، هر لحظه با لبخندی معصومانه پررنگ تر میشد
انگار همه و همه دست به دست هم داده بودند تا پسر بی توجه به موانع طبیعی به راه خود ادامه دهد تا چهره ی خندان و پرشور پدرش را بعد از دیدن هدیه ای،که با عشق به او تقدیم میکند تماشا کند
و همین امر شیرین، اورا برای سریع تر دویدن تشویق میکرددستفروش محلشان آقای کیم با لبخندی بزرگ برای او دست تکان داد
جیمین هم متقابلا خندان تعظیم تند و سریعی کرد و وارد بازارچه شد
فصل زمستان رنگ های بازارچه را با قرمزو سبز و سفید تزیین کرده بود و جیمین با چشمانی براق به وسیله های پشت ویترین نگاه میکرد
در همین هنگام گویی چینی با دانه برف های کوچک که از بالای شیشه به انتهای گوی سقوط میکردند باعث درخشان تر شدن برق چشمانش شد
به طرف مغازه دوید و پس از کنار زدن ریسه های طلایی آویزان از طاق داخل رفتفروشنده که خانومی جوان و زیبا بود لبخند گرمی به جیمین تحویل داد و پرسید
"جیمین؟...چی تورو به اینجا کشونده؟"پسر با ذوقی کودکانه خندید و مشت کوچکش را باز کرد
پول خورده هایی که از دوسال پیش تابه حال جمع آوری کرده بود به فروشنده نشان داد و گفت
"من اون گوی قرمزو میخوام"فروشنده خم شد و پرسید
"کدومشون؟"جیمین رو به ویترین چشم چرخاند اما نگاهش روی پسری که تکیه به صندلی پشت پیشخوان داده بود ثابت شد
چشمان متعجبش سر تا پای پسر را براندازی کرد
عجیب بود اما...
تا به حال اورا در مغازه ندیده بود....
شاید پسر یکی از مشتری های خانم هوان بود....
YOU ARE READING
Dilemma
Fanfictionانتهای هر مسیر نور امیدی در صدد شکفتن به روی خسته و رنجیده جان ماست... انتهای هر مسیر ، پاداشی عظیم چشم انتظار پذیرایی به روح دریده شده هر یک از ماست... و گاهی بلعکس چشمانمان را روی هم میگذاریم و خود را به مسیری که آغوشی باز در قالب دوستی مهربانو دل...