پارت ١

2.7K 272 302
                                    

هاي همين اول بگم دوستايي كه ميخونيد و ووت نميديد نفرين آمون برشما😂😂

ووت و كامنت رو فراموش نكنيد❤️❤️

دوستون دارم❤️❤️

کلید اتاق رو روشن نکرد.. در اتاق نیمه باز بود و شعاع نوری که از راهرو داخل افتاده بود، به اندازه کافی اتاق رو از تاریکی در اورده بود.. بدون در اوردن لباساش رو تخت دو نفره دراز کشید..

دستشو تو جای خالی تخت کشید و چشماشو بست. لب پایینشو تو دهنش کشید و بین دندوناش اسیر کرد. معلوم نبود به کدوم گناه شکنجشون میکنه، وقتی کمی از پوست لبش رو کند بلاخره راضی شد و لباشو از شکنجه دندوناش ازاد کرد.

بدنش داغ شده بود و احساس میکرد داره از درون متلاشی میشه.. حس ترس و اضطراب رو باهم تجربه میکرد.. نا امنی و دلشوره ای که با ترس رها شدن توسط تنها شخص مهم زندگیش همراه بود.. اگه قبولش نمیکرد چی؟ اگه احساسش یه طرفه بود؟ اگه اشتباه کرده باشه؟؟

صدای باز شدن در ورودی رو شنید بی اختیار لبخندی رو لبش نشست. چند دقیقه بعد یه هیکل ظریف تو چهارچوب در ظاهر شد که نرسیده شروع کرد به دراوردن لباساش کرد و زیر لب غرغر میکرد.

-اههههه ...بوی گربه مرده میدم. شت...

زین - هی بیب دیر اومدی ؟

لویی باصدایی که شبیه جیغ دخترا بود از جا پرید و دستشو رو قلبش گذاشت.. درحالی که به شدت نفس نفس میزد.

لویی- وات د بلادی هل. برا چی عین جن تو تاریکی نشستی؟ زهره ترک شدم لعنتی...

زین که با دیدن قیافه وحشت زده لویی و صدای جیغش نتونست جلو خندشو بگیره.

زین -اون چه بود؟

لویی – فاکر منو در حد مرگ ترسوندی؟ مگه قرار نبود بری پیش کلر.

لویی هنوز نفس نفس میزد کفششو از پاش در اورد به سمت پسری که هیچ سعیی برای کنترل خندش نمیکرد ، پرت کرد

-اخ... دردم اومد... به من چه تو ترسویی...

-هی من نترسیدم یکم زیادی راکشن نشون دادم همین.....

زین درحالی که بازوشو میمالید بلند شد و به سمت لویی که حالا گوشه اتاق رو زمین نشت بود و به دیوار تکیه داده بود رفت و کنارش نشست.

-کامان انقد ترسناک نبود.

لویی- زین انقد عصاب منو به فاک نده کار دستت میدما

زین باشه ارومی زیر لب گفت که فقط خودش شنید و سرشو به گودی گردن لو نزدیک کرد

زین -وقتی میترسی خیلی خنگ میشی.

پسر چشم ابی سرشو به دیوار تکیه داد و زین از فرصت استفاده کرد و چندتا بوس ریز رو گردن و خط فکش گذاشت.

Blue memories [l.s_z.m]Where stories live. Discover now