پارت ٦

1.2K 157 279
                                    


سلام

ووت و کامنت یادتون نره..

باید بگم نت به خاطر 5 دی قطع بود و من نتونستم اپ کنم

ولی جبران میکن، هفته بعد دوبار اپ داریم...

پارت5

از صبح که لویی رفته بود خبری ازش نبود به تماساس و پیاماش جواب نمیداد و یه روز کامل ازش بیخبر بود.. از کارش حسابی شاکی بود و فقط دعا میکرد یه دلیل درست حسابی برای گم و گور شدن یه روزش داشته باشه..

با شنیدن صدای در خودشو جلو در رسوند. تمام حرفایی که میخواست بگه با دیدن چهره داغون و افسرده لویی از یادش رفت..

زین- بیب... چی شده؟...  کجا بود؟

به نظر میومد هنوز تو شکه و حرفی نزد.. نگاه گنگی به زین کرد و رفت روی مبل نشست.

زین کنارش نشستو با دستاش صورتشو قاب گرفت تا توجهشو جلب کنه..

زین- بیب... حرف بزن چی تو رو بهم ریخته؟

لویی لبخن محوی زد و اروم زمزمه کرد

لویی- هیچی مهمتر از تو نیست.. من ... من فقط خستم.. اون بهم گفت هیچوقت منو نمیبخشه..

- کی بیب؟ راجب چی حرف میزنی؟

زین لویی رو بغل کرد و موهاشو نوازش کرد. همین کافی بود تا بغضی که گلوشو فشار میداد با صدای هق هق بشکنه و اشکاش گونه هاشو برای باردوم تو روز تر کنن..

زین- چی شده؟؟ بهم بگو.. چرا گریه میکنی؟

لویی- متاسفم.. دست خودم نیست.. نمیخوا.. نمیخوام ناراحتت کنم...

کلافه اشکاشو پاک میکرد ولی فایده ای نداشت و دوباره گونه هاش خیس میشد..

زین- لو.. قضیه چیه؟؟ داری دیونم میکنی..

هرچی ازش پرسید چی شده هیچی نگفت و انقد گریه کرد تا خوابش ببره.. از صبح که رفته بود و الان که شب بود معلوم نبود کجا رفته.. دکترش گفته بود حتی اونجا هم نرفته...

زین واقعا نگرانش بود.. دستشو کنار صورتش گذاشت و موهای نرمشو اروم نوازش کرد.. اگه نمیخواست حرفی بزنه انقد کله شق بود که کسی نتونه از زیر زبونش حرف بکشه.. امیدوار بود فردا حالش بهتر باشه و خودش به حرف بیاد..

--------

همون شبی که لویی باهاش به هم زده بود به امریکا برگشت.. مایک کنارش رو مبل نشسته بود و سیگار دست سازی رو پیچید و روشن کرد.. اونو بین لبای هری گذاشت..

مایک- ارومت میکنه..

هری پک عمیقی از سیگار گرفت و اونو از بین لبهاش برداشت... چشماش بی اختیار بسته شدن.. مایک دکتر بود و خوب میدونست چی تو اون سیگارای دست ساز بریزه تا با اولین پک طرف اوردوز کنه...

Blue memories [l.s_z.m]Where stories live. Discover now