سلامووت و کامنت یادتون نره..
باید بگم نت به خاطر 5 دی قطع بود و من نتونستم اپ کنم
ولی جبران میکن، هفته بعد دوبار اپ داریم...
پارت5
از صبح که لویی رفته بود خبری ازش نبود به تماساس و پیاماش جواب نمیداد و یه روز کامل ازش بیخبر بود.. از کارش حسابی شاکی بود و فقط دعا میکرد یه دلیل درست حسابی برای گم و گور شدن یه روزش داشته باشه..
با شنیدن صدای در خودشو جلو در رسوند. تمام حرفایی که میخواست بگه با دیدن چهره داغون و افسرده لویی از یادش رفت..
زین- بیب... چی شده؟... کجا بود؟
به نظر میومد هنوز تو شکه و حرفی نزد.. نگاه گنگی به زین کرد و رفت روی مبل نشست.
زین کنارش نشستو با دستاش صورتشو قاب گرفت تا توجهشو جلب کنه..
زین- بیب... حرف بزن چی تو رو بهم ریخته؟
لویی لبخن محوی زد و اروم زمزمه کرد
لویی- هیچی مهمتر از تو نیست.. من ... من فقط خستم.. اون بهم گفت هیچوقت منو نمیبخشه..
-
- کی بیب؟ راجب چی حرف میزنی؟زین لویی رو بغل کرد و موهاشو نوازش کرد. همین کافی بود تا بغضی که گلوشو فشار میداد با صدای هق هق بشکنه و اشکاش گونه هاشو برای باردوم تو روز تر کنن..
زین- چی شده؟؟ بهم بگو.. چرا گریه میکنی؟
لویی- متاسفم.. دست خودم نیست.. نمیخوا.. نمیخوام ناراحتت کنم...
کلافه اشکاشو پاک میکرد ولی فایده ای نداشت و دوباره گونه هاش خیس میشد..
زین- لو.. قضیه چیه؟؟ داری دیونم میکنی..
هرچی ازش پرسید چی شده هیچی نگفت و انقد گریه کرد تا خوابش ببره.. از صبح که رفته بود و الان که شب بود معلوم نبود کجا رفته.. دکترش گفته بود حتی اونجا هم نرفته...
زین واقعا نگرانش بود.. دستشو کنار صورتش گذاشت و موهای نرمشو اروم نوازش کرد.. اگه نمیخواست حرفی بزنه انقد کله شق بود که کسی نتونه از زیر زبونش حرف بکشه.. امیدوار بود فردا حالش بهتر باشه و خودش به حرف بیاد..
--------
همون شبی که لویی باهاش به هم زده بود به امریکا برگشت.. مایک کنارش رو مبل نشسته بود و سیگار دست سازی رو پیچید و روشن کرد.. اونو بین لبای هری گذاشت..
مایک- ارومت میکنه..
هری پک عمیقی از سیگار گرفت و اونو از بین لبهاش برداشت... چشماش بی اختیار بسته شدن.. مایک دکتر بود و خوب میدونست چی تو اون سیگارای دست ساز بریزه تا با اولین پک طرف اوردوز کنه...
YOU ARE READING
Blue memories [l.s_z.m]
Romanceداستان لرريه و زيام هم داره هری- لویی بهم نگاه کن لویی نمیخواست تو چشمای مرد روبروش نگاه کنه و تقره ميرفت.. - گفتم نگام کن. لویی با اکراه سرشو بالا اورد و تو چشمای سبز مرد مقابلش زل زد چشماش پر التماس بود. - لو نمیتونی انکارو با من بکنی. نه وقتی که...