پارت ٨

1.2K 150 212
                                    


‎سلام

‎ ووت و کامنت يادتون نره

‎لویی کلافه از پیش جان و دن برگشته بود و اولین جایی که رفت مستقیم اتاق کارش بود.

‎اونا درکش نمیکردن و فقط با نگرانی های بی موردشون داشتن وقتشو تلف میکردن.. اینکه به حل پرونده بیشتر از هرزمان دیگه ای نزدیک بود ، باعث میشد قید همه چی رو بزنه و فقط رو کارش تمرکز کنه..

‎تنها کاری که باید میکردن تنها گذاشتنش بود.. میدونست
‎پدرش دست از سرش برنمیداره ولی براش مهم نبود.. فقط کار خودشو میکرد..

‎وسایلاشو که از اداره جمع کرده بود کنار در اتاق کارش رو زمین گذاشت..

‎به عکسای ادمای ربوده شده که تعدادشون کم نبود نگاه کرد. میدونست همه اون ادمای بیچاره امیدوار بودن نجات پیدا کنن. باز افکار ازار دهنده وارد مغزش شدن تصور اینکه چه اتفاقی براشون افتاده و همه اونا امیدوار بودن نجات پیدا کنن.

‎همه اطلاعات رو کنار هم گذاشت سایه های تو ذهنش حرکت میکردن و سردرد امونش رو بریده بود طوری که پاهاش سست شد و رو زمین نشست و سرشو بین دستاش گرفت احساس میکرد هر لحظه ممکنه مغزش منفجر بشه.

‎پاکت سیگارشو در اورد و قرصایی که توش گذاشته بود رو بیرون اورد.. دوتا رو باهم خورد و خودشو به سمت دیوار کشید و تکیه داد بعد چند دقیقه که سردردش کمتر شد دوبار سر میز برگشت و مدارک و عکسارو از نظر میگذروند.

‎لویی- اشتباه... اشتباه....

‎کلافه پرونده های روی میز رو رو زمین ریخت. رو زمین نشست و دستشو رو صورتش گذاشت. چند ثانیه بعد دستشو از رو صورتش برداشت و رو کاغذای که کنار پایه میز افتاده بودن متمرکز شد..

‎دستشو دراز کرد یه عکس رو بیرون کشید. اخماشو تو هم کشید.

‎لویی- چطور به فکرم نرسید.... جناب بیبر؟

‎اون مرد تاجر بود و تو کارش حرف اول رو میزد.. ولی تعداد مامورای امنیتی که داشت خیلی زیاد بودن.. یه جورایی یه ارتش خصوصی داشت..

‎ویلیام با اون ارتباط داشت و چن بار به دیدنش رفته
‎بود..کلید حل پرونده نفرین شده به دست اون مرد بود...

‎بیبر تو خونش یه مهمونی داشت که هر چند ماه یه بار، برگزار میشد، اون مرد مجبور بود برای مهمونی بزرگش خدمه موقت داشته باشه.. فقط باید به عنوان خدمه وارد اونجا میشد..

‎از چن وقت قبل برای رفتن به اون جشن برنامه ریزی کرده بود و الان وقتش بود...

‎با عجله از خونه بیرون زفت. در حالی که سوار ماشینش میشد با زین تماس گرفت.

‎صدای بوق هایی که تو گوشی میپیچید نشون میداد احتمالا تو استودیو مشغول ظبط صداست. پس براش پیام گذاشت
‎لویی- لاو شب دیر میام. نگران نباش.. دوست دارم

Blue memories [l.s_z.m]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora