سلام سلامووت و کامنت فراموش نشه لطفا
یه نفر بهم پیشنهاد کرد که اول دوتا از بوکا رو تموم کنم بعد بقیه رو ادامه بدم، میتونید پیشنهاد بدید کدوم دوتا بوک رو اول تموم کنم و حق با اکثریته (اینو تو بقيه بوک ها هم میپرسم که در حقشون اجهاف نشه)
لطفا بوک رو تو ریدینک لیستتون اد کنین..
بخاری که روی اینه نشسته بود رو با دستش پاک کرد و به سر خوردن قطره های اب رو اینه چشم دوخت.. نگاهشو بالا اورد و صورت رنگ پریده شخصی که تو اینه بود رو نگاه کرد، چقد براش غریبه بود.. احساس میکرد هرچی بیشتر دست و پا میزنه بیشتر تو پوچی فرو میره..
بدترین قسمت افسردگی اینه که با اینکه میدونی افسرده ای ولی نمیتونی جلو بدتر شدن حالتو بگیری.. با این که میدونست افسردست ولی هیچکاری ازش ساخته نبود، هر روز بیشتر از روز قبل افسردگی رو زندگیش سایه مینداخت..
چشمش به کبودیای روی گردنش افتاد.. کاملا بنفش متمایل به سیاه بودن..
لویی- یعنی هری تو زندگیای قبلش خوناشام بوده؟
با تعجب دستشو رو کبودی کشید.. چند دقیقه ای بود به موجودی که شبیه زنده ها نبود خیره شده بود.. به خودش قول های زیادی داده بود ولی در اخر تصویر یه دروغگو تو اینه بود..
لویی(صدای تو سرش)- ترحم برانگیزی..
لویی- خفه شو..
با صدايي كه به سختي ميشد شنيد زیر لب زمزمه کرد..
صدای تو سرش- شنیدن حقیقت انقد سخته؟
لویی- تو بهم قول دادی.. همه حرفات دروغ بود..
تن صداش بالا رفته بود و عصبی و کلافه بود.. کسی تو سرش حرف میزد و صداش باعث میشد دیونه بشه.. دستاشو رو گوشاش گذاشت و سعی کرد جلوی صدا رو بگیره..
لویی(صدای تو سرش)- خودت باعث شدی..
لویی- خفه شو... گفتم خفه شو..
تعادلشو از دست داد و به قفسه کنارش خورد..باعث شد وسایل توش رو زمین بریزه..
لویی( صدای تو سرش)- تو حتی به خودت دروغ گفتی.
حاظر بود هر کاری بکنه تا اون صدا رو نشنوه.. تو خودش جمع شده بود
لویی- تنهام بزار.. نمیخوام صداتو بشنومم...
------------
کسی تو اتاق نبود.. در حموم باز بود و قطره های ابی که رو زمین چکیده بود به کمد ختم میشد.. چین ظریفی بین ابروهاش انداخت و به کمد نزدیک شد.. ضربه ارومی به در کمد زد و بازش کرد.. پسرک کف کمد نشسته بود و زانوهاشو تو شکمش جمع کرده بود.. سرشو رو زانوهاش گذاشته بود و با متوجه شدن نوری که داخل کمد رو روشن کرد سرشو بالا اورد..
YOU ARE READING
Blue memories [l.s_z.m]
Romanceداستان لرريه و زيام هم داره هری- لویی بهم نگاه کن لویی نمیخواست تو چشمای مرد روبروش نگاه کنه و تقره ميرفت.. - گفتم نگام کن. لویی با اکراه سرشو بالا اورد و تو چشمای سبز مرد مقابلش زل زد چشماش پر التماس بود. - لو نمیتونی انکارو با من بکنی. نه وقتی که...