سلام من برگشتم..
ممنون که با کامنت و ووت منو برای ادامه نوشتن، ترغیب میکنید
وحشت زده از خواب پرید و دستمالی که رو پیشونیش بود تو بغلش افتاد.. ربکا کمی دورتر رو صندلی نشسته بود و سریع خودشو بهش رسوند..
ربکا- لویی... خوبی؟
لویی- چ.. چه اتفاقی افتاده؟
دهنش خشک شده بود و صداش خشکتر بود.. نمیدونست داشت چه خوابی میدید ولی به شدت ترسیده بود و عرق سرد رو تنش نشسته بود..
ربکا- از دیروز صبح تب کردی و به هوش نیومدی تا امروز... مدام هزیون میگفتی و بدنت تو تب میسوخت.. مایک میگفت بدنتو عفونت گرفته... الان بهتری؟
رگ دستش کبود شده بود و جای امپول هایی که بهش زده بودن مشخص بود...
ربکا- هری و مایک تا یه ساعت پیش اینجا بودن.. وقتی دیدن بهتر شدی رفتن به کاراشون برسن...
به نظر میرسید لویی منگ تر از این حرفا باشه تا بفهمه ربکا چی میگه و فقط دهنشو که داشت تکون میخورد نگاه میکرد...
ربکا از اتاق بیرون رفت تا یه سوپ سبک براش بیاره.. تا شب حالش خیلی بهتر شده بود و به زور سعی داشت از تخت بیرون بیاد...
تاثیر امپول هایی که مایک به خونش تزریق کرده بود رفته رفته کمتر میشد و لویی هوشیارتر میشد.. به شدت بداخلاق و بهونه گیر شده بود..
ربکا- همین کارارو میکنی که مریض میشی.. بزار یه روز بگدره بعد... اصلا جون داری تکون بخوری؟
ربکا با اروم ترین لحنی که میتونست صحبت کنه بهش گفت و چشمش به قرصایی افتاد کف اتاق پخش شده بودن... دوباره قرصا رو تو کف دستش خالی کرد تا لویی رو راضی کنه قرصا رو بخوره...
لویی- من این قرصا رو نمیخورم...
کوچیکترین مخالفت و محرکی کافی بود تا کنترلشو از دست بده..
ربکا به لیوانی که چن ثانیه پیش سمت دیوار پرت کرد و تیکه هاش همه جا پخش شده بود نگاه کرد..
ناخونای دستشو انقد کنده بود که خون افتاده بودن..
ربکا که حریفش نمیشد سرشو به نشونه تاسف تکون داد..
پوستشو عصبی میکند و زخم میکرد... بدنشو گهواره وار تکون میداد و چیزایی زیر لب زمزمه میکرد
ربکا- لویی مجبورم زنگ بزنم به هری.. تو داری به خودت صدمه میزنی...
با اومدن اسم هری برای لحظه ای ساکت شد..
لویی- اون عوضی بیاد که چی.. میخوام برم.. دلم برا زین تنگ شده.. دارم دیونه میشم..
اخر جملشو برخلاف اولش، زیر لب زمزمه کرد.. سرشو بین دستاش گرفته بود و تو خودش مچاله شده بود.
YOU ARE READING
Blue memories [l.s_z.m]
Romanceداستان لرريه و زيام هم داره هری- لویی بهم نگاه کن لویی نمیخواست تو چشمای مرد روبروش نگاه کنه و تقره ميرفت.. - گفتم نگام کن. لویی با اکراه سرشو بالا اورد و تو چشمای سبز مرد مقابلش زل زد چشماش پر التماس بود. - لو نمیتونی انکارو با من بکنی. نه وقتی که...