پارت ٧

1.1K 143 132
                                    


سلام

ووت و کامنت یادتون نره..

6 ماه بعد

زین داشت البومشو تموم میکرد و لویی سرکار برگشته بود اونا دیگه هری رو ندیدن ولی زین و لیام باهم دوستای صمیمی شده بودن و بیشتر وقتا با هم بیرون میرفتن. لیام بعضی وقتا به استودیو سر میزد. و امروز یکی از اون روزها بود...

لیام رو دید که رو مبل تو سالن نشست، ولی چون پشت میکروفن بود نتوست بره پیشش.. لیام به سمت چپ سینش اشاره کرد و ضربه ارومی روی قلبش زد..

به نطر میرسید لیام واقعا از بودن کنار زین لذت میبره.. بدون هیچ چشم داشتی... فقط به بودن کنار اون خوشحال بود.. قطعا بعد لویی بهترین دوست زین به شمار میرفت..

لیام رو مبل ریلکس کرده بود تا کار زین تموم شه و داشت با گوشیش کار میکرد..

زین- لیام.. خسته که نشدی؟ ببخشید یکم طول کشید..

لیام- نه پسر.. من عاشق صداتم، داشتم گوش میکردم..

زین- باید این ترکو تموم میکردیم.. بهرحال معدرت میخوام...

مثل همیشه لیام پر از ارامش بود و زین رو مثل نادرترین جواهری که وجود داشته، تماشا میکرد..

لیام- برنامه خاصی داری یا؟

زین- بیکارم، میتونیم بریم شام بخوریم.. لویی دیر میاد..

تو ماشین زین به شدت ساکت بود و لیام از لحظه ای که اونو دید، فهمید تو مود خوبی نیست..

لیام- مشکلی پیش اومده؟

زین- نوپ.. همه چی خوبه..

لیام- مشخصه خوب نیست.. من میشناسمت زین...

باهم به یه رستوران نزدیک رفتن تا راحتر بتونن حرف بزنن.. بعد اینکه گارسون سفارششون رو گرفت و رفت.. لیام سکوت بینشون رو شکست.

لیام- خب بگو چی تورو به هم ریخته..

زین لباشو گوشه صورتش جمع کرد و با اکراه جواب داد..

زین- میخواستم به لویی پیشنهاد بدم..

لیام- واو... به این سرعت؟

زین- ولی میدونی... فعلا هردومون به شدت مشغول کاریم.. وقتایی که اون خونست من نیستم و وقتایی که من هستم اون نیست..

شکه زین رو نگاه کرد.. حتی شنیدنش ازار دهنده بود.. تو این چن ماه کاملا باهم جور شده بودن و داشت جای خالی زک رو پر میکرد.. تنها دلیلی که باعث شده بود لیام بیخیال هری و امریکا بشه و تو لندن بمونه زین بود.. گاه و بی گاه بهش سرمیزد و همیشه وقتشو براش خالی میکرد..

زین- نمیدونم چیکار کنم...

لیام- مهم اینه همدیگه رو دوس دارین...

Blue memories [l.s_z.m]Where stories live. Discover now