پارت ٥

1.8K 161 472
                                    


سلام

ووت و کامنت یادتون نره..

2 ماه بعد

لویی کنار زین رو تخت دراز کشیده بود به اتفاقات اخیر فک میکرد. یکسال پیش، پرونده ای که لویی با اصرار در حلش کمک میکرد باعث شده بود از لحاط روانی متلاشی بشه، فک نمیکرد بتونه به حالت اول برگرده. کشته شدن اون بچه اونو داغون کرده بود..

فاصله ای با حل پرونده برادرش نداشت.. اما یه اشتباه باعث مرگ اون بچه شد و لویی که خودشو مقصر میدونست داشت دیونه میشد..

یه هفته بستری بود تا بلاخره اجازه دادن برگرده خونه.. باید چندبار تو هفته پیش روانپزشک میرفت و اون تایید میکرد مشکلی نداره... تو این چند ماه تقریبا زندگیش به روال عادی برگشته و دیگه از فشارای عصبی و کابوس هاش خبری نیست..

اشنایی با هری اونو برا یه مدت سرگرم کرده بود، با اینحال که هری مدام مجبور بود به امریکا برگرده ولی رابطشون خیلی خوب پیش رفته بود و میخواستن قدم بعدی رو بردارن..

کمی جابجا شد و گونه زین رو که خوابش عمیق شده بود رو نوازش کرد.. زین خیلی درگیر ضبط اهنگش بود، خیلی سخت کار میکرد و کمتر برا لویی وقت داشت.. لباشو کوتاه بوسید و از رو تخت بلند شد و لباساشو عوض کرد. لازم نبود به زین بگه که هری ازش خواسته شب برن کلاب و میدونست اگه چیزی بگه حتما سرشو از دست میده.

اولش خواست معذرت خواهی کنه و بهونه بیاره و نره، ولی دلیلی برای اینکار نبود خودش بیشتر از هرکسی میخواست دوباره هری رو ببینه. حوصله رانندگی نداشت به هری پیام داد سر راهش اونو برداره.

وقتی لویی از خونه بیرون رفت یه پورش مشکی بیرون منتظرش بود. لوییی شکه شد وقتی هری رو دید
که با یه تیپ اسپرت با لبخند کج کوشه لبش که اونو به شدت هات کرده بود، به پورشه تکیه داده، فک میکرد قرار همیشه هری رو تو کت شلوار ببینه .

لویی به سمت ماشین رفت و روپنجه هاش بلند شد کوتاه لباشو بوسید. هری در ماشین رو براش باز کرد و خودش پشت فرمون نشست..

تو مسیر یکم ساکت بود و یه جورایی چون به زین نگفته بود عذاب وجذان داشت و تو طول 4 سال این اولین باری بود که داشت چیزی رو از زین مخفی میکرد..

از شیشه بیرون رو نگاه میرد و نور لامپ های رنگارنگ شهر سرگرم کننده و قشنگ بودن.. بعد چند دقیقه که تو فکر بود با صدای هری به خودش اومد. و فقط قسمت اخر جمله هری رو شنید

هری – ... لو با توام دوسش داری؟

لویی – کیو؟

هری لبخند زد -پرسیدم بیلیارد دوست داری؟

لویی – اها اره... یعنی نمیدونم... عام

هری که میدید پسر کنارش تمرکزی رو حرفاش نداره، لبخندش پررنگتر شد

Blue memories [l.s_z.m]Where stories live. Discover now