سلامووت و کامنت یادتون نره..
با صدای زنگ گوشیه لویی به سختی چشماشو باز کرد. دیشب خوب پیش رفت و قرار شد که زین با اون تهیه کننده همکاری کنه اون مرد خیلی تحت تاثیر صدایش قرار گرفته بود. اوقات زین هنوز بابت دیشب تلخ بود. اخر شب لویی از کنترل خارج شد و باز مست کرد و با اون هری موزی خیلی گرم گرفت..
با مشت به بازوی لویی زد
زین – پاشو دیگه
لویی که نمیتونست چشماشو باز کنه غرغر کرد زنگ گوشی رو خاموش کرد و دوباره خوابید.
زین اینبار با پاش لویی رو هل داد و از تخت پایین انداخت. با صدای افتادنش رو کف اتاق، جویی سریع اوومد پیشش و شروع کرد به لیس زدن صورتش. لویی اهی کشید و جویی رو بغل کرد و همونجا خوابید چند ثانیه بعد یه بالش افتاد رو سرش..
لویی- باشه زین ناکارم نکن بیدارم
سردرد امونش رو بریده بود، خودشو رو زمین تا کنار پا تختی کشید و قرصی که تو کشو بود رو بدون اب خورد. خودشو لعنت میکرد که دیشب تا دیروقت تو کلاب مست کرده و الان داره از سردرد میمیره. پاشد و درحالی که چشماشو میمالید سمت دستشویی رفت.
زین – شب باید جویی رو بشوری
لویی- کدوم ادم مریضی ساعت 9 صبح میره پیش روانپزشک. این یارو خودش روانیه.... باید اول خودشو معالجه کنه.
نزدیک تخت شد و اروم دستشو رو صورت زین گذاشت..
لویی- زین... بیبی... باید بری دانشگاه... پاشو برو حموم... پاشو.... بوی ماهی مرده میدی
زین چشماشو باز کرد و با چشمای خابالوش به پسر رو بروش زل زد.
زین-خودت بوی ماهی مرده میدی... من... بوی خوبی میدم...
حتی نیمه خوابم حاظر جواب بود.
لویی- از دنده چپ بیدار شدی تا شب دهنم سرویسه دیگه؟
پیشونی زین رو بوسید، واقعیت این بود ترسید لباشو ببوسه..مشخص بود زین تو مود خوبی نیست.. اونا قبلا خیلی لبای همو میبوسیدن ولی بعد اون اتفاق دیگه لویی هیچوقت جرات نمیکرد زیاد احساساتشو بروز بده...
اون شب رو دقیق به یاد نداشت.. با کلر دعواش شده بود و تا خرخر مست کرده بود
فلش بک
گوشه مبل نشسته بود و غرغرهای زین رو که با یکم فاصله نشسته بود گوش میکرد.. سرش سنگین بود و فقط متوجه میشد زین لباشو تکون میده.. نمیفهمید چی میگه ولی نگاهش رو لباش قفل شده بود...
دستاشو دو طرف صورت زین گذاشت و باعث شد زین از حرکت ناگهانیش شکه بشه... لباشو رو لبای زین کوبید و بوسیدش..
YOU ARE READING
Blue memories [l.s_z.m]
Romanceداستان لرريه و زيام هم داره هری- لویی بهم نگاه کن لویی نمیخواست تو چشمای مرد روبروش نگاه کنه و تقره ميرفت.. - گفتم نگام کن. لویی با اکراه سرشو بالا اورد و تو چشمای سبز مرد مقابلش زل زد چشماش پر التماس بود. - لو نمیتونی انکارو با من بکنی. نه وقتی که...