سلامووت و کامنت فراموش نشه
لطفا بوک رو تو ریدینگ لیستتون اد کنید
اين پارت اسمات داره كسايي كه دوست ندارن به بزرگي خودشون ببخشن🤷🏻♂️
------
کسی صورتشو به نرمی لمس میکرد و کارش به اندازه ای ارامش بخش بود که نمیخواست چشماشو باز کنه.هنوز تو خواب و بیداری بود. دستی که صورتشو نوازش میکرد، گرفت و رو لبهاش گذاشت و اروم بوسید و گذاشت رو لباش بمونه..
- زین بغلم کن... قول میدم فقط 5 دقیقه
وقتی دست با شدت از بین انگشتاش کشیده شد، با دلخوری چشماشو باز کرد و با دیدن چهره برافروخته هری شکه شد.
دندوناشو رو هم فشار داده بود و استخون فکش بیشتر مشخص بود.
چشماشو با انگشتاش مالید و وقتی مطمعن شد خواب نمیبینه اب دهنشو با صدا قورت داد. وقتایی که عصبی بود واقعا وحستناک میشد.. هیچ حرفی برا گفتن نداشت و ماتش برده بود...
هری با حالت کلافه و عصبی نفسشو بیرون داد و سعی کرد خودشو اروم کنه
هری- وقت ناهاره و تا وقتی اینجایی یسری قوانین رو باید رعایت کنی.
هری با لحن خشن و محکمی که به شدت غیر دوستانه بود جملشو تموم کرد
لویی- تا.. تا وقتی.. منطورت چیه؟
هری- اره تا وقتی.. چون اگه اعصابمو خورد کنی مطمعن میشم تو رو به کسی بفروشم که حسابی از بدنت لذت ببره.. میدونی منظورم چیه..
نگاهش رنگ باخته بود و تیله های ابیش به سرعت با لایه ای از اشک پوشیده شد.. به طور واضحی ترسیده بود و حس نا امنی تک تک سلول هاشو فرا میگرفت...
هری- اما قوانین... هرچی که گفتم بدون چون و چرا اطاعت میکنی و در غیر اینطورت تنبیه میشی.. بعد نیمه شب حق نداری از اتاق بیای بیرون وگرنه تنبه میشی. حق نداری با خدمه صمیمی شی
لویی- وگرنه تنبیه میشم
هری ابروهاشو بالا داد و بالحن محکمی ادامه داد
هری- وگرنه بدجور تنبیه میشی مخصوصا اگر حاظر جوابی کنی و حد خودتو ندونی
لویی – ح..حدم چیه؟
هری- محض اطلاعت من تو رو از ادمای بیبر خریدم. اگه بخوام دقیق تر توضیح بدم به عنوان برده جنسی، و تو باید راضیم کنی وگرنه میفروشمت. وقتی بدنت ریکاوری شد، تو اتاق من میخوابی فهمیدی؟
زبونش بند اومده بود. و با لبایی که کمی از هم فاصله داشت و نگاه گنگ به هری چشم دوخته بود.
هری- گفتم فهمیدی؟
سرشو به نشونه فهمیدن تکون داد.
هری- زبونت لویی.. به جای تکون دادن کله به اون بزرگی زبونتو به کار بگیر
YOU ARE READING
Blue memories [l.s_z.m]
Romanceداستان لرريه و زيام هم داره هری- لویی بهم نگاه کن لویی نمیخواست تو چشمای مرد روبروش نگاه کنه و تقره ميرفت.. - گفتم نگام کن. لویی با اکراه سرشو بالا اورد و تو چشمای سبز مرد مقابلش زل زد چشماش پر التماس بود. - لو نمیتونی انکارو با من بکنی. نه وقتی که...