سلام سلام
لطفا بوک رو تو ریدینک لیستتون اد کنین..ووت و کامنت یادتون نره..
انقد عصبی بود که نتونه شب رو بخوابه.. از ساعت 8 شب تا 1 ظهر به اون تخت لعنتی بسته شده بود.. نزدیک 17 ساعت به تخت بسته بود.. استخوناش درد گرفته بود.. حتی نمیتونست بدنشو تکون بده و کمی درد مفصلاشو کم کنه..به شدت تشنه بود و گشنگی بهش فشار میاورد... تنبیه هری برای نخوردن شام، گشنگی دادن در حد مرگ بود.. احساس میکرد با مشت تو شکمش کوبیدن و درد معدش باعث ميشد بخواد تو خودش جمع بشه..
با باز شدن در سرشو از تخت بلند کرد و هری رو که با بیخیالی سمت پنجره میرفت رو تماشا کرد..
هری- ظهر بخیر دارلینگ
لویی- بازم کن.. لعنت بهت..
هری- پسر بدی نباش.. مودب درخواست کن..
لویی سرشو به بالش کوبید..از تک تک حرکاتش مشخص بود کاملا کلافه و عصبیه..
لویی- اقای استایلز لطفا بازم کن..
به محض باز شدن دستاش، هری رو کنار هل داد و پاهاشو به سرعت باز کرد.. از تخت پایین رفت و از پارچ روی میز،کمی اب برا خودش ریخت و لیوان رو سر کشید.. همه اب رو یه ضرب خورد..
لویی- دارم ضعف میکنم.. کشنمه...
هری- این طرز حرف زدن اصلا برازندت نیست.. باید مثل یه..
لویی دستشو محکم رو میز کوبید و باعث شد هری ادامه نده..
لویی-کی میخوای این بازی رو تموم کنی؟
هری پاشو رو اونیکی پاش انداخت و به دستاش تکیه کرد..
هری- کدوم بازی سویت هارت؟
لویی کلافه چشماشو چرخوند.. دستاش لبه میز رو فشار میداد..
لویی- باشه باهات میخوابم هر چندبار که بخوای.. ولی بعدش میزاری برم؟
هری- اگه تو شرایط ديگه اى اين پیشنهاد رو ميدادى وسوسه کننده بود ولی در حال حاظر نوپ.. تو توى جایگاهی نیستی که برام شرط تعیین کنی.. من تورو خریدم.. وقتی میفروشمت که ازت خسته بشم.. البته به هرکی دلم بخواد..
لویی- پولتو بهت پس میدم.. اصلا هرچقد که بخوای فقط بگو..
گشنگی بهش فشار میاورد و نمیتونست درد معدشو تحمل کنه.. کمی خم شد و دستشو رو شکمش فشار داد..
لویی- دارم ضعف میکنم.. واقعا گشنمه؟
هری- تو گه گفتی کسی از کشنگی نمیمیره..
لویی- اشتباه کردم..
هری بلند شد و جلوی لویی با فاصله کم ایستاد و باعث شد پسر کوچیکتر تو خودش جمع بشه.. از هرى ميترسيد تو چن روز گذشته هرى كاملا با كسى كه ميشناخت فرق كرده بود، اشتباه ميكرد ادما با گذشت زمان عوض نميشن بلكه خود واقعيشون رو نشون ميدن.
YOU ARE READING
Blue memories [l.s_z.m]
Romanceداستان لرريه و زيام هم داره هری- لویی بهم نگاه کن لویی نمیخواست تو چشمای مرد روبروش نگاه کنه و تقره ميرفت.. - گفتم نگام کن. لویی با اکراه سرشو بالا اورد و تو چشمای سبز مرد مقابلش زل زد چشماش پر التماس بود. - لو نمیتونی انکارو با من بکنی. نه وقتی که...