پارت ٤

1.1K 160 175
                                    


سلام

ووت و کامنت یادتون نره..

----------------

به در ورودی نرسیده بود که همونجا خشکش زد.. صدای گریه لویی باعث شد نتونه از در بیرون بره.. چطور میتونست تو اون شرایط تنهاش بزاره.. از لحاظ روحی تو حالت استیبلی نبود و هرچیزی اونو به بدترین شکل به هم میریخت..

صدای هق هق گریه هاش زین رو بی دفاع میکرد.. به در تکیه داد و سرشو به عقب خم کرد.. چه عذابی بود که بهش دچار بود.. نه میتونست بره نه میتونست بمونه...

عذاب وجدانی که به جونش افتاد داشت میکشتش..

به اتاق برگشت و اون پسر رو همون جایی که هلش داده بود رو زمین رو زانوهاش پیدا کرد.. در حالی که دستاشو رو چشماش گذاشته بود و هق هق میکرد و هوا رو به سختی داخل ریه هاش میکشید...

کنارش رو زمین نشست و دستاشو از رو صورتش کنار زد و اشکاشو پاک کرد..

زین- معدرت میخوام بیب.. من یه احمقم... چقد باید عوضی باشم که اینطوری اشکتو دربیارم...

بغلش کرد و سرشو به شونش تکیه داد.. انگشتاشو به ارومی مهره های گردنش لمس میکرد..

زین- گریه نکن لویی.. داری منو میکشی..

لویی- دست... خودم.... نیست...

کلمه هارو به زور گفت و نمیتونست درست نفس بکشه... دونه های درشت اشک به سرعت جای قبلی ها رو میگرفت و از گونه هاش سر میخورد... کاملا رفتارش عصبی بود و همه اینا بعد مرگ برادرش خودشونو نشون دادن.. اون نمیتونست تمرکز کنه و وقتایی که ناراحت بود ساعتها گریه میکرد...

زین- نمیرم بیب.. حتی اگه بگی برو نمیرم... اروم باش...

زین که میدید پسر تو بغلش هیچ تمرکزی رو حرفاش نداره.. دم گوشش اهنگ مورد علاقشو زمزمه وار خوند.. بدناشون بهم چسبیده بود و زین با خوندن اهنگ بدنشو گهواره وار تکون میداد..

کارش جواب داد و چن دقیقه نگذشته بود که نفسای پسر چشم ابی منظم شده بود و تو بغل زین خوابش برد...

زین زیر زانو و کمرشو گرفت و اونو رو تخت گذاشت.. نباید اذیتش میکرد.. به درک... مگه مهم بود چیکار میکنه.. تنها چیزی که اهمیت داشت این بود که زین دوسش داشت.. هر اتفاقی میافتاد بازم دوسش داشت..
کنارش نشسته بود و نمیدونست چن وقته تو فکره.. شاید باید راجب احساسش بهش میگفت و خیال خودشو راحت میکرد.. اینجوری تکلیفش مشخص میشد...

------------

به سختی چشماشو باز کرد احساس میکرد دوتا وزنه به پلکاش وصل شده.. وقتی تو اینه نگاه کرد چشماش به شدت باد کرده بود و باز نمیشد.. مگه دیشب چقد گریه کرده بود که امروز به این روز بیافته..

زین هنوز خواب بود و مشخص بود به این زودیا بیدار نمیشه... یادش اومد دیروز به نایل گفت دوباره امروز همو تو همون کافه ببینن.. گوشیشو چک کرد و یه پیام از نایل داشت..

Blue memories [l.s_z.m]Where stories live. Discover now