❤️سلام سلام❤️
ووت ⭐️⭐️و کامنت 💌یادتون نره..
اگه ووت كم باشه ديرتر از بقيه اپ ميكنم پس اعتراض نكنيد
لطفا بوک رو تو ریدینک لیستتون اد کنین..
دستشو تو جای خالی تخت کشید و وقتی موجود کوچولوی دوست داشتنیشو پیدا نکرد سورپرایز شد.. دیشب خیلی ترسیده بود و با قرصی که به خوردش داده بود فک نمیکرد به این زودی بیدار بشه..
خواست در اتاق رو باز کنه و متوجه شد هنوز قفله.. اخم کرد و به کمد نزدیک شد.. ضربه ارومی به در کمد زد و بازش کرد..هری- صبح بخیر دارلینگ..
لویی بالش رو بغل کره بود و کف کمد نشسته بود.. هری رو گنگ نگاه میکرد و جوابشو نداد..
برای اینکه توجهشو جلب کنه دستشو گرفت.. لویی خیلی لمسی بود و بیشتر از حرف زدن و صدا، به لمس شدن واکنش نشون میداد..
دست هری رو گرفت و با انگشتاش بازی میکرد. لمس های کوتاهش لذت بخش بود و لبخند کوچولویی رو لبای هری نشوند..
کارش هری رو یاد زک مینداخت.. خواهر زاده ای که براش حکم بردار کوچیکتر رو داشت.. زک هم عادت داشت با انگشتای هری بازی کنه..
هری- اگه بغل میخوای فقط کافیه بگی
لویی- میخوام...
دستاشو دور پسر حلقه کرد و اونو تو بغلش نشوند ، جسه کوچیکش چفت بدنش بود. بینیشو به موهاش چسبوند و بوی موهاشو تو ریه هاش کشید. و موهاشو بوسید.
ساق دستاش، از مچ تا نزدیک ارنج رو با ناخوناش خراش داده بود.. دستاش میلرزید و حالش اصلا خوب نبود.. پلکاشو رو هم فشار میداد تا دیدش رو واضح کنه..
با ضربه ای که به در خورد لویی سریع سرشو برگردوند و چشمای منتظرشو به در دوخت.
- اقا صبحانه حاضره
- باشه .
رنگ صورتش مثل کچ سفید بود و لباش بیرنگ بودن..
هری- نمیخوای حرف بزنی؟
لویی- میخوام با زین حرف بزنم..
هری- داری شوخی میکنی مگه نه؟
نگاه خالی لویی بهش اطمینان داد که شوخی نمیکنه..
لویی- بهش هیچی نمیگم.. قسم میخورم.. فقط بزار باهاش حرف بزنم..
لویی رو از تو بغلش بلند کرد و خواست ازش دور بشه
لویی- لطفا هری.. اصلا حرف نمیزنم.. فقط صداشو بشنوم کافیه..
YOU ARE READING
Blue memories [l.s_z.m]
Romanceداستان لرريه و زيام هم داره هری- لویی بهم نگاه کن لویی نمیخواست تو چشمای مرد روبروش نگاه کنه و تقره ميرفت.. - گفتم نگام کن. لویی با اکراه سرشو بالا اورد و تو چشمای سبز مرد مقابلش زل زد چشماش پر التماس بود. - لو نمیتونی انکارو با من بکنی. نه وقتی که...