he is my world

1K 69 53
                                    

Part 1

جنسن یقه کت مشکی و ساف کرد

توی اون لباس واقعا خوب به نظر میرسید
اخم جذابش
و قیافه جدی ش

اون جذبه همیشگی شو داشت

یه روز خسته کننده دیگه
توی بیمارستان کوچک درب و داغون

با یاداوری اینکه الان میتونست توی بیمارستان بزرگ خودش تو واشنگتن باشه
لعنتی به جان فرستاد که باعث و بانی این همه بدبختی ه

گوشی ش زنگ خورد
حتما جرد بود میخواست غر بزنه چرا دوباره دیر کرده
تلفنشو قطع کرد
عینک افتابی شو زد و سوار ماشین گرون قیمتش شد
.........
میشا اسکاتو دوباره تکون داد

◇ پاشو اسکات پاشو ... دیر میشه

اسکات تو جاش غلت خورد
چشماشو مالوند و خمیازه کشید

به میشا که هی اینور اونور میدویید نگاه کرد

با صدای گرفته ش از میشا پرسید

■مگه ساعت چنده ؟

میشا لباس های اسکات و پرت کرد طرفش

◇هفت و نیمه ...

اسکات خواب از سرش پرید
اونا هشت باید بیمارستان باشن جراحی مهمی داشتن

تند تند لباساشو پوشید
میشا لبخند کجکی زد بهش

◇خیلی خب زود باش اقای خوابلو تو رانندگی کن خوابت بپره ....

کلید و سمتش پرت کرد و چشمکی بهش زد

اسکات کلید و گرفت
اسکات لبخندی زد
ولی میشا رفته بود
بازم ندیده بود با کارهاش چطور دل اسکات و برده

.........
میشا فرم مریض اورد و به اسکات نشون داد

اون تازه دوره رزیدتی شو تموم کرده بود و اسکات همیشه بهش کمک میکرد
تنها کسی که بهش میتونست تکیه کنه اسکات بود
اسکات تو این چند سال که باهاش همخونه بود

همیشه مراقبش بود
کم و کسری داشت بهش کمک میکرد
تکیه گاه شو شده بود
تنها کسی که از همه چیز میشا خبر داشت
خب تقریبا همه چیز ...
میشا یه راز بزرگ تو دلش داشت

رازی به نام جنسن اکلز

رازی که از وقتی چشمای سبز زمردی شو دید
تو دلش ریشه زد و حالا هروز داره عمیق تر میشه

با صدای پچ پچ پرستارا حواسش پرت شد

به سمتی که پرستارا نگاه میکردن و ریز ریز میخندیدن نگاه کرد

نفسش بند اومد
انگار موشو اتیش زدن تا بهش فکر کرد جلو چشماش ظاهر شد

اون جذاب دلبر
با اخم همیشگی ش
با غرور قدم های محکم بر میداشت

همه نگاه ا رو خیره میکرد و به هیچ کس نگاه نمیکرد

نگاه میشا رو هم خیره کرده بود
از کنار میشا رد شد

عطر تلخ ش و نفس کشید
چشماشو بست و جنسن و با عطر بدنش وقتی زمرد چشماش با شهوت و حرارت بهش نگاه میکنه و رو تصور کرد

رویاش اما با رفتن عطرش رنگ شب گرفت

چشماشو باز کرد و جنسن رفته بود
ندیده بودش و رفته بود
جنسن رویای میشا بود
رویای محال ش

جنسن دنیای میشا شده
خیلی سخته که دنیات حتی ندونه هستی

اسکات چشماشو چرخوند

■اهههه این اکلز خودنما دوباره اومد نمیدونم چی داره که انقد به خودش مینازه .... بگذریم بریم سر کارمون

میشا زیاد حواسش به حرفای اسکات نبود فقط قسمت اخرشو شنید
پس سرشو انداخت پایین تا رو کارش تمرکز کنه

و موفق نبود فکر جنسن تنهاش نمیزاشت فکر مردی که یه ساله عاشقشه ولی اون حتی نمی شناختش

مردی که اونو از یه شاگرد اول حواس جمع به یه احمق که همش فکرش جای دیگس تبدیل کرده

با ضربه ی محکمی که جرد به پشتش زد از فکرش اومد بیرون

♤هی چطورین بچه ها ؟

میشا اصلا حوصله جرد و شوخی های بدنشیو نداشت اخم غلیظی کرد
جرد با دیدن اخم میشا لبخندشو خورد

◇میشه بگی کی دست از این شوخی های مسخرت بر میداری

میشا تقریبا داد زد

نفس نفس میزد
اسکات از خجالت قرمز شده بود
اون دو تا مثل بچه های پنج ساله میموندن
وسط بیمارستان شروع میکردن به دعوا

جرد که از ترس خودشو تو کاپشنش قایم کرده بود
اروم گفت

♤دیدم تو فکری ... خواستم حواستو جمع کنم ... ببخشید

جرد فهمیده بود میشا تو فکره و این برا میشا خجالت اور بود
اون نباید میفهمید تو فکره چون اینجوری ازش میپرسید به چی فکر میکنه اوقت چی میگفت

میگفت مثله بچه دبیرستانی ها تا یه پسر جذاب دیده عاشقش شده

پس انکار کرد روشو برگردوند

◇نخیرم من اصلام تو فکر نبودم

بدون توجه به جرد و اسکات به سمت بوفه رفت

◇امم من میرم یه چیزی بخرم بخوریم صبحونه نخوردم هنوز

اسکات و جرد از رفتار عجیب میشا یکم تعجب کردن

جرد همین جوری که به میشا نگاه میکرد یواش در گوشی به اسکات گفت

♧اون یکم عجیب نشده ؟

اسکات روشو برگدوند و دوباره به پرونده مریض نگاه کرد

■نمیدونم جرد ... بعصی روزا اینجوری میشه حواس پرت عصبی .. عجیب

جرد لباشو به سمت پایین جمع کرد و شونه ای بالا انداخت

.....

شرمنده پارت کم بود ☹
امیدوارم دوست داشته باشید
ممنون که میخونید

bloody roseWhere stories live. Discover now