memories

514 48 46
                                    

Part 8

جنسن جلوی در ایستاد و زنگ و به صدا در اورد
چند دقیقه طول نکشید که در باز شد و جنسن داخل شد

سار اومد جلو
لبخندی به هم زدن

●هی سارا

☆سلام جنسن

همو در اغوش گرفتن و بوسیدن
سارا همراه جنسن به هال رفتن

●جرد هنو نیومده ؟

☆نه منم تعجب کردم اون یه راس میاد باید زودتر برسه

●اره بگذریم .. تو میدونی مامان چیکارمون داره ؟

☆نه انتظار داشتم تو یا جرد بدونید

●اه اره جرد شاید بدونه به هر حال اون با مامان توی یه خونه زندگی میکنه

صدای زنگ در دوباره اومد

☆من برم درو باز کنم حتما جرده

جنسن سرشو تکون داد و نشست روی مبل وسط هال

یکم سرشو چرخوند هیچی تو این خونه عوض نمیشد پر بود از حاطرات بچگی ش
پر بود از شیطنت هاش با جرد
خندهاش با سارا
کلوچه های مادرش

با دیدن لکه ابی رنگ گوشه اتاق یاد تنها خاطره پدرش افتاد
پدری که هیچ چیز جز رنگه ابی گوشه اتاق ازش نبود

خوب یادش بود ده سال بیشتر نداشت با باباش داشتن خونه رو رنگ میکردن
فک میکرد خیلی بزرگه
چون میتونه قوطی رنگ و تنهایی بلند کنه
البته قوطی رنگ ابی بجای سفید

لبخندی گوشه لبش نشست

هنوزم با تنها خاطره پدرش لبخند رو لباش میاد

♧اااا جنسن که اومده

صدای اون دراز بود که ابر خاطراتشو پاک کرد

چشماشو چرخوند و از جاش بلند شد

●نمیخواد داد بزنی حالا .... اون قد درازت خودش اعلام میکنه اومدی

...........
میشا رو مبل دراز کشید
تنهایی خونه خف ش میکرد
تنهایی ترسناک بود براش
این خنده داره
اون از وقتی یادش میاد تنها بود
یه پسر بچه تنها که گوشه دیوار مدرسه می ایستاد و پدر ها و مادر ها با بچه های کوچک شون نگاه میکرد

بزرگم شد تنها بود
هیچکی نبود خودش و خودش
ولی الان تنها نیست
الان جنسن و داره

چشماشو بست و تظاهر کرد جنسن اونجا کنارشه
روی پاهای جنسن خوابه و دستای کشیده قشنگشو لای موهای ش میکشه

نوازش هاش ارامش به وجودش تزریق میکنه
این چقد زیبا ست که حتی توهم بودنش اینجوری ارام بخش ه
چشماش کم کم گرم شد و توی رویای جنسن گم شد

.............
سر میز شام نشستن

سامانتا غذا های جور و واجور و سر میز میاورد

اجازه کمکم به کسی نمیداد و همه شو خودش میاورد

جرد سرشو اورد جلو و یواش گفت

♧شما میدونید جریان این شام مجلل چیه ؟

جنسن و سارا هم سرشونو اوردن جلو

●ااا جرد ما میخواستیم از تو بپرسیم

جرد خواست جواب جنسن و بده
ولی حضور مادرشون باعث شد سکوت کنن

اخرین دیس غذا رو اورد و نشست

×خیلی خب اینم از این ... منتظر چی هستید شروع کنید

جنسن نگاهی به سارا انداخت سارا هم دو دل بود
بعد با هم به جرد نگاه کردن
جرد ولی شروع کرده بود و سخت مشغول بود

جنسن و سارا هم بی خیال شدن و شروع کردن

سامانتا به بچه ها نگاهی مشکوک انداخت
یکم تردید داشت
نفس عمیقی کشید و کمی از شراب قرمز رنگش خورد

×بچه ها

توجه جرد و جنسن و سارا به یک باره به سمت مادرشون جمع شد

×دلیلی که من خواستم شما رو ببینم فقط دور هم جمع شدن نبود

جرد زیر لب گفت

♧خودمون میدونیم

سارا شنید و زد به پای جرد تا ساکت بشه سامانتا ادامه داد

×خب راستش دلیل اصلیش نبود .... دلیل اصلی ش اینکه من میخوام برای شهردار شدن نامزد شم

جنسن و جرد و سارا یا شنیدن این حرف چشماشون چهار تاشد

هر سه سکوت کردن و جو ازار دهنده ای بوجود اومد

سامنتا نگاه عصبی بهشون انداخت

×خب ... نظرتون چیه ؟

یکم بهم دیگه نگاه کردن
هرکدوم منتظر دیگری بود تا چیزی بگه
ولی انگار قدرت تکلم و از دست داده بودن

جنسن بالخره سکوت مسخره رو شکست
بایو مثله همیشه خودش همه چی رو جمع میکرد

●خب میدونی مامان این تصمیم تویه .. و ما هم برات ارزوی موفقیت میکنیم

جنسن از جاش پا شد و لیوان مشروب شو بالا برد

●به سلامتی تصمیم مامان

جرد و سارا یکم مردد بودن
بهم نگاهی انداختن و با سنگینی نگاه جنسن بالخره به خودشون اومدن و از جاشون بلند شدن

با لحن سردی لیواناشونو بالا اوردن

☆به سلامتی

♧به سلامتی

اون سه میدونستن که مادرشون هیچ شانسی نداره ولی نمیخواستن ناراحتش کنن و تظاهر کردن
البته فقط جنسن موفق شد
..........

دوستان شرمنده دیر شد
امیدوارم دوست داشته
ممنون که میخونید

❤💙💚

bloody roseWhere stories live. Discover now