e1

3.2K 309 35
                                    

وانگجی اروم سرش رو بالا اورد و به رو به روش... جایی که دهانه اتش فشان قرار گرفته بود نگاه کرد...

دستاش رو به هم چسبوند و سعی کرد دعاش رو بخونه...
صدای چند نفر رو پشت سرش میشنید
-اون برادرشه مگه نه؟
-اره... هرسال میاد اینجا تا برای برادرش دعا بخونه... کاش دعا هاش قبول شه... اما محاله که یه شیطان توی بهشت به آرامش برسه...

دلش میخواست برگرده و سرشون فریاد بزنه "برادر من شیطان نبود... شماها شیطانید!"

اما نفس عمیقی کشید و بی خیالشون شد... بزار اون احمق ها همینطور فکر کنن...واقعا ارزشش رو نداشت...
دعاش رو تموم کرد و بعد از برادرش خواهش کرد
"لطفا از خدایان بخواه یکی رو برای من بفرستن...من خیلی تنهام..."

بعد اروم از جاش بلند شد اروم از کوه پایین اومد...

#

مبارزه خیلی سخت بود... اما باید طاقت می اورد...اون بهترین مبارز آسمانه... اگه به این سادگی شکست بخوره آیندگان راجبش چی میگن؟!

شمشیرش رو تا میتونست تاب میداد...
اما ...
بلاخره خستگی دوروز کامل بدون‌وقفه مبارزه کردن بهش غلبه کرد و نتونست دیگه روی مبارزه تمرکز کنه و با ضربه شمشیری که توی کمرش خورد از حال رفت..

#

اروم توی کوهستان‌ قدم میزد...
یک دفعه چیزی کمی اونطرف تر توجهش رو جلب کرد...
یه آدم بود !

یاد درخواستش افتاد ... یعنی این شخص رو خدایان براش فرستادند؟

اروم جلو تر رفت و برسی ش کرد... زخمی بود...
بلندش کرد ... اگرچه سخت بود... اون انسان خیلی سنگین بود...اما بلاخره اونو به خونه ش رسوند و روی تخت خوابوند...

لباس هاش رو در آورد تا بهتر زخمش رو برسی کنه...
روی کمر اون انسان درست دو طرف اون زخم عمودی ...نقش دوتا بال کشیده شده بود

زخم خیلی عمیق نبود... یه مرحم روش گذاشت و زخم رو با پارچه های تمیز سفید رنگ بست...

بعد از اینکه دست هاش رو شست و تمیز کرد پیش اون پسر برگشت...

به چهره غرق خوابش نگاه کرد و لبخند غمگینی بهش زد...
یعنی وقتی بقیه مردم دهکده شون راجبش میفهمیدند... چه واکنشی نشون میدادند؟

یعنی این پسر رو به خاطر این که یه خارجی حساب میشد بیرون مینداختند یا ... اونو مثل برادرش آزار میدادن؟
نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد و بیرون رفت...
همین که بیرون از اتاق اومد چشمش به قاب عکس روی میز افتاد...

عکس خودش و برادرش...
اون روز رو خیلی خوب به یاد داشت...
انگار که همین دیروز باشه...

فلش بک چهار سال پیش

-خواهش می کنم برادر! وقتی به دوستام توی مدرسه گفتم که تا به حال عکس ننداختم یه جوری نگاهم کردن انگار یه موجود عجیب غریبم.. خواهش می کنم... بیا بریم باشه؟

لان شیچن آهی کشید و بلاخره تسلیم شد
-خیلخوب... باشه‌... حاظر شو بریم...

وانگجی هیجان زده لباس هاش رو عوض کرد و شیچن هم لباس های مناسب تری پوشید...
خیلی کم پیش می اومد که به خارج از روستا برن... دنیای بیرون یه جورایی براشون کاملا غریبه بود...

داخل روستاشون اعتقادات صفت و سخت و تارک الدنیایی حاکم بود...

و وانگجی... جزو معدود بچه هایی بود که خارج از روستا مدرسه میرفت... چون بچه ی دیگه ای توی سن و سالش وجود نداشت... پس کسی نبود تا بهش درس بده...
یا باید وانگجی چند سالی صبر میکرد تا کوچیک تر ها بهش برسن ... یا باید خارج از روستا درس میخوند که خوب مورد دوم رو انتخاب کرد...

حالا مدرسه ازش چند قطعه عکس میخواست و وقتی دوستای مدرسه ی وانگجی بهش راجب عکس هایی که انداختند گفته بودند وانگجی تصمیم گرفته بود علاوه بر ادن چند تا عکس برای مدرسه یه عکس هم با برادرش بندازه...

وقتی بلاخره به اون عکاسی رسیدند وانگجی شرایط رو برای عکاس توضیح داد و با وجود اینکه شیچن نمیخواست عکس بندازه ... اون رو وادار به عکس انداختن کردند...

شیچن و وانگجی هر دو خیلی ناوارد بودند... این عکاس رو کلافه کرد اما آخر سر... عکس واقعا خوبی از دوتا برادر انداخت و حتی باهاشون شوخی میکرد که شما دوتا بجز رنگ چشم هاتون کاملا شبیه هم هستید!

عکس ها خیلی زود اماده شد و وقتی به خونه رسیدند شیچن عکس رو توی قاب عکسی روی میز گذاشت...
اون از این چیز تازه خوشش اومده بود و حتی به وانگجی قول داد که از این به بعد هر سال یه عکس دو نفری میگیرن !

پایان فلش بک
وانگجی عکس رو از روی میز برداشت... نمیخواست این عکس توجه مهمونش رو جلب کنه...
اما وقتی میخواست عکس رو داخل کمد بگذاره چند ثانیه ای مکس کرد ...

به چهره ی برادرش توی عکس خیره شد...فقط یک هفته بعد از گرفتن اون عکس بود که...
سعی کرد اون فکر رو از خودش دور کنه... عکس رو داخل کمد گذاشت.. دیگه چیزی نمونده بود ... خیلی زود اون عوضی ها تاوان کاری که با برادرش انجام داده بودند رو میدادند!

#

مهمون وانگجی یک هفته ای بیهوش بود... و این وانگجی رو نگران میکرد
زخم کمر اون پسر خیلی عمیق نبود و وانگجی حتی میتونست بهتر شدن زخم رو با چشم هاش ببینه...
پس نمیفهمید چرا بیدار نمیشه...

یه جورایی نگران هم بود...
ممکنه اون پسر بمیره؟

تو همین فکرا بود که صدای ناله ش رو شنید...
به طرفش رفت... اون پسر کمی به خودش پیچید و بعد چشم هاش رو آروم باز کرد..
.
معلوم بود از جایی که توش بیدار شده متعجبه... چون یه جورایی حالت دفاعی به خودش گرفت...

وانگجی جلو رفت و خودش رو بهش نشون داد
-بلاخره بیدار شدی...نگران بودم که چه مشکلی داری که بیدار نمیشی‌...زخمت خیلی وقته که خوب شده...

پسر پرسید
-کی هستی؟من کجام؟
وانگجی دست هاش رو به نشونه تسلیم بالا آورد
-اروم باش... قصد آسیب زدن بهت رو ندارم...اینجا روستای لانه... من تو رو یک هفته پیش توی کوهستان پیدا کردم...

بعد بیرون رفت و با ظرف غذایی برگشت...غذا رو جلوی پسر گذاشت و گفت

-بهتره بخوریش... انرژیت رو بهت برمیگردونه...
بعد آروم از اتاق بیرون رفت

three worldsWhere stories live. Discover now